-
دیگی که واسه من نجوشه.......
دوشنبه 8 آذرماه سال 1389 19:27
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 آذرماه سال 1389 00:45
ایییییییییییییییین قده دلم میخواد یه بار در جواب «تو فکر کردی/میکنی من خرم؟» بگم آره! بعد ببینم طرف واکنشش چیه! سوال به این مسخرگی نوبره واللا با این نوناشون!
-
تولدانه
شنبه 6 آذرماه سال 1389 05:36
ما امروز بیست و هشت ساله شدیم . تولد شخص شخیص خودمان مبارک . پ.ن. اون پست پایینی برقراره همچنان . حال و هوای من هنوز عوض نشده ازش........
-
آخرین معجزهی من . شب بی من بودنت خوش.....
جمعه 5 آذرماه سال 1389 01:19
من خدای ایجاد رابطههای از همان ابتدا فاکد آپ هستم . رابطههایی که میدانم که به هیچ کجا نمیرسند و یا اگر هم برسند پایانشان خوش نیست . میدانم و باز هم اصرار دارم بر ایجادشان . بر شروعشان . انگار اگر خودم و طرفم را درگیر نکنم حس مازوخیستیام آرام نمیگیرد . این که همه چیز تمام شود و من دوباره بریزم در خودم و درد...
-
بلوتوس خانوادهی ما!
چهارشنبه 3 آذرماه سال 1389 02:37
یه قرار تلفنی با خاله جان و شوهر خاله جان . قبل اینکه بیان خونهی ماماناینها پدر دارن برای من توضیح میدن در مورد مسالهیی که قراره در موردش باهم شور کنیم پدر جان - آره قضیه اینه که «*٪×،٫¤×٬٬×٪٪٫٬٪٪¤¤،×٪،٪×*×*،)،)،٪×،¤٪،٫٪٬٬٬٬٬٬» من - نه پدر اینی که میگی که نمیشه که . ...
-
A Good Time For PMS
یکشنبه 30 آبانماه سال 1389 00:55
از خوبیهای آخر هفته پریود شدن اینه که آدم دو روز تخت میتونه بگیره بخوابه بی مزاحم و درد سر و سر خر!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 25 آبانماه سال 1389 15:09
به طرز وحشتناکی این روزها سر کار سرم شلوغه . شب هم جنازه میرسم خونه . دیگه وقت اینترنت بازی برام نمیمونه . احتمالن تا آخر دسامبر برنامهم همینجور باشه . امیدوارم که نمیرم فقط!
-
مدل میشویممممممممم
جمعه 21 آبانماه سال 1389 13:01
چند وقت پیشها مدل آرایشی دوستی شدم که دورهی گریم میگذراند . بعد که عکسها را فرستاد . گفتم بد نیست بعد این هفت سالی که این ور آمدهام یک نیمچه رونمایی از خودم داشته باشم بس که این عموجان غر زد که یک عکس از خودت نمیفرستی! حالا این ما و این هم عکسهامون در خدمت شما! سالهای ۱۹۳۰ سالهای ۱۹۴۰ سالهای ۱۹۵۰ همینها...
-
روزگار قبل از نشانههای تمدن
چهارشنبه 19 آبانماه سال 1389 02:56
حضرت اشرف عصری راه افتاده و الان که اینجا ساعت نزدیک به سه صبح هست هنوز توی راهه و تا برسه به شهری که کار داره میشه طرفهای پنج صبح . بعد من هم از نگرانی خوابم نمیبره چون هی باید بهش زنگ بزنم تا مطمین بشم که موقع رانندگی خوابش نگرفته باشه احیانن زمانی - سابقهی این رو داشته که خوابآلود بوده و به من گفته باهاش...
-
Lord Nonsense
دوشنبه 17 آبانماه سال 1389 12:18
پای تلفن برادره در حال غرغر - ¤٫¤٪٬¤٪¤٫×٪،×٪*،פ×،*٪×،٫٪¤ من - کلی نصیحت و دلداری جهت آرووم کردنش برادره همچنان در حال گلهگذاری و غرغر - ،*٪¤،٬¤٪!٬٫¤×٫٪×*،×*٬¤٪٬٫ من - هم چنان در حال آرووم کردنش برادره در حالی که جوش میآره - *٪٫٪×٬٪٬¤!٪¤!٫٪٫×،*×*×ًًٌٍٍََُُُُِِْؤًٍیإئإؤیأئإیأآآةأإ»ءآءXإNککیإؤآأة»إآة»إئ من در...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 آبانماه سال 1389 04:44
اگر گناه از من نیست . پس چرا محاکمهام میکنی؟......
-
این مردهای حسود!
یکشنبه 9 آبانماه سال 1389 22:34
خیلی بیهوا ازم میپرسه « چی تو دنیا بیشتر از همه بهت آرامش میده؟ » چشمام رو روی هم میگذارم و بعد از یه مکث دو ثانیهیی میگم « دریا . هیچچیزی تو دنیا به اندازهی دریا به من آرامش نمیده » و همزمان هم دارم توی ذهنم صدای موجهای دریا رو به تصویر میکشم و میرم تو عالم خیال....... حضرت اشرف ولی چنان بهشون بر...
-
راز این حلقهی.......
جمعه 7 آبانماه سال 1389 15:07
شانتال آمد و حلقهیی را که خریده بود نشانم داد و گفت «برای من کوچیکه . ببین اگه اندازهت میشه تو برش دار» حلقه را که دستم انداختم همهی حسهای نوستالوژیک دنیا انگاری که آمد سراغم.... از هفده آگوست دوهزار و هفت به این طرف هیچگاه حلقه دستم نبوده . انگشتری گاهگداری برای مراسمهای مختلفی که میرفتهام شاید انداخته باشم...
-
تقدیم به همهی آقایون!
چهارشنبه 5 آبانماه سال 1389 00:31
این پست . این ترانه . تقدیم به همهی شما آقایون...... پ.ن. متن ترانه رو گذاشتم تو ادامهی مطلب.... You, change your mind Like a girl changes clothes You, PMS Like a bitch I would know And you over think Always speak cryptically I should know That you’re no good for me ‘Cause you’re hot then you’re cold You’re yes then...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 آبانماه سال 1389 17:40
ذهنم قفل کرده . نیم ساعته نشستم زل زدم به این صفحه . نه فارسی میتونم بنویسم نه انگلیسی . حالا کی و کجا و چهگونه و چهطور قراره منفجر بشه و بریزه بیرون دیگه خدا میدونه....... حالم دوباره بده . دارم دیوونه میشم باز . دارم بالا میآرم . بالا میآرم . بالا میآرم . بالا............
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 آبانماه سال 1389 16:58
به خاطر پس جریانات پیش اومده سر این پست و این پست . چند روزه من اَسی و بَبیم* قاطی کردن باهم حسابی . اعصابم که کمی آروومتر شد میآم و توضیح میدم که چی شده . *از کاراکترهای کتاب پدر آن دیگری نوشتهی پرینوش صنیعی پی آلن نوشت - بیخوابیهای این چند شبهام هم سر همین قضیه بودش که تو هم اییییییییییین همه دعوام کردی که...
-
وقتی که خواب هم قهر میکند.....
پنجشنبه 29 مهرماه سال 1389 02:28
خودمان انگشت کردیم در چش و چار خودمان! دو شب پشت هم همانند آدمیزاد ساعت دوازده شب خوابیدیم . امشب باز خوابمان نمیبرد! البته تلفن بیموقع مامان جانمان و اعصاب خوردی بعدش هم در این بیخوابی ما بیتاثیر نیست . والا ما آن زمانی که رفتیم بخوابیم خیلی هم خوابمان میآمد!
-
خواب بیموقع!
دوشنبه 26 مهرماه سال 1389 04:30
اگر همون زمانی که حضرت اشرف میخوابن تو هم بگیری بخوابی . نتیجهاش این میشه که اون زمانی که حضرت اشرف بیدار میشن که برن سر کار تو هم بیداری . بلکم که حتا زودترش هم! نتیجهی دقیقتر میکرو ذرهبینیش هم یعنی اینکه ساعت دو و نیم صبح بیدار بشی و دیگه خوابت نبره . حالا مهم هم نیست که چند صد میلیون بار حضرت اشرف تو رو...
-
پارادوکسیکال
شنبه 24 مهرماه سال 1389 10:34
اسم اینجا رو گذاشتم Exposed . بعد این خودسانسوری ولم نمیکنه! پ.ن. واسه هر کی که نمیدونه! - Exposed یعنی عریان شده......
-
کلاف سر در گم
جمعه 23 مهرماه سال 1389 14:28
گم شدهام . جایی میان انبوه داستانهای نیمه نوشته و کتابهای ناتمام و فیلمهای نادیده و نصفه دیده . جایی میان غزلهای سعدی و شعرهای فروغ و شاملو . و جایی میان همهی ترانهها . گم شدهام . جایی میان پشت میز کار و تختخواب و آشپزخانه و توالت . جایی میان راه خانه تا اداره و بیمارستان و هزار و یک ادارهی دولتی که برای...
-
برای حضرت اشرف
جمعه 16 مهرماه سال 1389 22:29
I Know The Consequences Of This Choice I Am Making, Your Mind Shall Be In Peace My Love
-
عشق رویایی من!
پنجشنبه 15 مهرماه سال 1389 02:54
میگم نمیشه من برم زمان جهانگیرشاه . بعد این برزوخان عاشق من بشه بیاد من رو بگیره؟ من حتا اون کچلی وسط سرش رو هم دوست دارم! تمام هفته منتظر قسمت جدید قهوهی تلخ میشینم فقط به عشق برزوخان فکر کن یعنی!
-
همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد......
سهشنبه 13 مهرماه سال 1389 16:55
بعد فکر کن با این حالت سرما هم بخوری و هی مجبور باشی سرفههای شدید ناجور هم بکنی . پ.ن. برای محسن و حمید و وحید - از کسی نمیپرسند چه هنگام میتواند خدا نگهدار بگوید از خویشتنش نمیپرسند از عادات انسانیاش نمیپرسند زمانی به ناگاه باید با آن رو در روی درآید تاب آرد بپذیرد وداع را درد مرگ را فرو ریختن را تا دیگر باره...
-
مستاجر واحد آنوری!
دوشنبه 12 مهرماه سال 1389 12:43
خیلی من حالم خوبه الان . بیست و چاهار ساعته هم باید صدای زِر زِر ِ بچهی تو رو هم بشنوم! حیف که با این حالم نمیتونم بیام بزنم تو دهن جفتتون . دست کم اینجوری یه دلیلی واسه زر زر و عربدههاتون وجود داشت و من اعصاب نداشتهام دیگه تا این حد خورد نمیشد......
-
Chantix
چهارشنبه 7 مهرماه سال 1389 12:48
Chantix یک نوع داروی ترک سیگار هست که تبلیغش رو دو سه روز پیش تو تلویزیون دیدم . اینجا برای هر دارویی که تبلیغ میشه باید همهی عوارض جانبی دارو هم حتمن گفته بشه . وقتی که تبلیغ تموم شد رفتم رو تراس یه سیگار روشن کردم و به این فکر کردم که این همه عوارض جانبی وحشتناک این دارو آیا ارزش ترک کردن سیگار رو داره آیا؟...
-
شما چی فکر میکنین؟ یا «ما خانومها!!!!» چی؟
دوشنبه 5 مهرماه سال 1389 22:34
پیرو پست قبل . حرفهای جالبی تو کامنتها زده شد . ولی دلیل نوشتن این پست کامنت محسن بود که نوشته : اتفاقن دیروز غروب تو خیابون با وحید صحبت همین موضوع بود ... آدمها عوض نمیشن ... شرایطه که عوض میشه و باعث میشه حرفها و ادعاهای قبلی دروغ و یاوه جلوه کنه ... مشکل اینجاس که شما زنا مختون نمیکشه این چیزا رو درک کنید !!!...
-
سوال بیجواب.......
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 07:47
اون زمانی که رابطهی من و آقای ازخودراضی داشت پا میگرفت . همیشه بهم میگفت من تو رو تو هیچ قید و بندی نمیگذارم . آزادی هر وقت که دلت خواست و از این رابطه خسته شدی بری . خب من هم دقیقن همین کار رو کردم . فقط هنوز بعد این همه مدت نمیدونم چرا تا این حد بهش برخورده بود و عصبانی شده بود! تنها توجیهی که براش دارم اینه که...
-
قند پارسی در کانادا!
چهارشنبه 31 شهریورماه سال 1389 16:32
چند ماه پیش داشتم با بابک سر فارسی و یا انگلیسی حرف زدن چانه میزدم . در حقیقت این اولین بار است طی این هفت سال که در شرایطی هستم* که مطلقن هیچ ایرانی دور و برم نیست . آن اوایل که شازده قراضه بود و خانوادهاش . بعد هم که محل کار سابق پر از ایرانی بود . بابک میگفت سختت میشود . گفتم نه . قبلن هم با غیر ایرانیها زندگی...
-
اند فاینالی ون آی ام اسلیپی......
دوشنبه 29 شهریورماه سال 1389 12:37
سرکارم! دارم از زور خواب میمیرم . خوابم میآد . خب مگه چیه؟!
-
نه از تو میشه دل برید - نه با تو میشه دل سپرد.....*
شنبه 27 شهریورماه سال 1389 00:42
میگم خب من اگه بخوام بیام شاید تنها نباشم . همراه اول داشته باشم! و بهش مهلت نمیدم بپرسه خبری هست آیا یا نه . دست رو پیش میگیرم . میگم خب عروسی که هفت هشت ماه دیگه هست . یه وقت دیدی شوخی شوخی یه خبری شد! میگه خب بیاین . با هم بیاین . چه ایرادی داره مگه؟ میگم بیایم؟ باهم؟ واقعن؟ میگه آره خب! میگم خب بیایم کجا...