هزار و سی‌صد و نود!

 

سال نو همه‌تون مبارک .  

 

 

آقا تقصیر من نیست . می‌خواستم به عنوان عیدی عکس‌های دوقلوها رو براتون بذارم . این پیکوفایل و بلاگ‌اسکای شوخی‌شون گرفته با من آپ‌لود نمی‌کنن عکس‌ها رو!  

 

های سال نود . هنوز درست و درمون شروع نشدی هاااااا . این شوخی‌های لوس و بی‌مزه رو بذار کنار و عکس‌ها رو آپ‌لودشون کن! 

 

 

  

 

 

هذیان‌های ساعت‌های آخر سال.....

 

دلم فشرده شده . دلم فشرده می‌ماند و فشرده می‌رود و از دهه و سال‌های هشتادی می‌گذرد و وارد دهه و سال‌های نودی می‌شود . اگر تو زنگ نزنی . دلم فشرده شده . نگذار فسرده هم بشود......... 

 

 

بیست و نه اسفند هزار و سی‌صد و هشتاد و نه

 

پدر . طبق عادتی دیرین . روزانه‌هایش را در سررسید سالیانه‌اش می‌نویسد . چه‌قدر زمان لازم است تا تک تک لحظه‌های نبودنم را بخوانم؟ این هشتمین بهاریست که برای من دور از شهر بهارهای نارنج تحویل می‌شود.........  

 

 

 

ترس من از دل کندن من تو هجوم شب زمین نیست

 

اگه قالب زیادی نارنجی‌یه و چشمتون رو می‌زنه . دست به  گیرنده‌هاتون نزنین . حال و هوای این روزهای منن همه‌ی این نارنجی‌ها . حضرت اشرف رفتن یه مسافرت سه هفته‌یی و تا برگردن من نارنجی‌یم . حالم خوش نیست . شب نخوابیدن از بد خوابیدن خیلی به‌تره ...... 

 

گاهی فکر می‌کنم این همه حجم عشق و دوست داشتن کجای دلم جا خوش کرده؟ دوست داشتن آدم را ترسو می‌کند . همه‌اش نگرانی . می‌ترسی . نه برای خودت . برای آن که دوستش داری . این که خوب هست آیا یا نه . نکند آب در دلش تکان بخورد . نکند سر کار برایش اعصاب خوردی پیش بیاید . غذا خوب خورده؟ خوب خوابیده؟ نکند راه اذیتش کرده باشد؟ همه و همه و همه‌ی این‌ها ته دل آدم را می‌لرزاند . دیگر خودت نیستی . تنها نیستی . عاشق که باشی . دوست که داشته باشی . همه‌ی دغدغه‌های طرف می‌شود همه‌ی دغدغه‌های تو و شاید هم بیش‌تر و بدتر . نمی‌دانم . شاید ذات زنانگی با نطفه‌ی نگرانی بسته و بریده شده . زن‌ها همیشه نگرانند . همیشه می‌ترسند چیزی برای کسی . برای کسانی که دوستشان دارد پیش بیاید . نگرانی در وجودشان ریشه دوانیده . همیشه چیزی می‌افتد در دل ما زن‌ها و چنگ می‌اندازد به همه‌ی سر تا تهش تا ما را مثل مار به خود بپیچاند و بعد که خوب پیچاند . بعد بیا دلیل این همه نگرانی . این همه ترس را بخواه برای یک مرد توضیح بده . مردها ریسک‌پذیرترند . نگرانی کم‌تر به دلشان می‌افتد . در دلشان هیچ وقت حبابی نمی‌ترکد . حبابی که قُل‌قُل هم می‌خورد........ 

 

 

 

برای همه‌ی بیست و یک‌ ِ اسفندها

 

ده سال پیش . بیست و یک اسفند هزار و سی‌صد و هفتاد و نه . وقتی نیت می‌کردم که یه سیب تو عید هزار و سی‌صد و هشتاد بالا بندازم . هیچ فکرش رو هم نمی‌کردم چنان چرخی بخوره که ام‌روز . بیستم اسفند هزار و سی‌صد و هشتاد و نه . بشینم مات و مبهوت به همه‌ی این ده سال گذشته نگاه کنم ....... 

 

فردا تولد محسنه . مهر هزار و سی‌صد و نود که بیاد . ده سال از دوستی من و زری و عباس و محسن می‌گذره . خیلی اتفاق‌ها تو این ده ساله افتاده . خیلی چیزها بالا و پایین شده . خیلی‌ها رفتن و خیلی‌ها اومدن و موندن . یکی از چیزهایی که موند . همین دوستی تقریبن ده ساله هست با همه‌ی بالا و پایین‌هاش و دوری‌هاش و دیدن‌ها و ندیدن‌هاش ...... 

 

یادم نمی‌ره هیچ وقت بار اولی که محسن رو دیدم . تو دفتر دکتر زرقانی . من و زری بودیم و عباس و محسن . من و زری جوجه‌های صفر کیلومتر دانش‌کده بودیم هنوز . جلسه‌ی معارفه بود برای هم‌کاری با محسن و عباس که گرداننده‌های اصلی نشریه‌ی فروغ(۱) بودن . من راستش بیش‌تر از روی کنج‌کاوی رفته بودم ببینم این محسن باقرلو . نویسنده‌ی بورد ستون آزاد . کیه؟! که هم قلم طنزش قوی‌یه و هم از طرفی آوازه‌ی نیهیلیست بودنش کل دانش‌کده رو برداشته . تا اون زمان تو زندگیم یه آدم نیهیلیست واقعی رو از نزدیک ندیده بودم و داشتم می‌مردم از فضولی‌یه این که این موجود!!!!!! چه جور چیزی می‌تونه باشه . و دو تا از فروتن‌ترین انسان‌های روی زمین و به‌ترین دوست‌هام رو همون جا . توی همون جلسه . تو دفتر دکتر زرقانی پیدا کردم و این دوستی ظرف چند ماه کوتاه چنان عمیق شد که محسن رسمن شد عمو جون‌ ِ من . یکی از به‌ترین عموهایی که تو همه‌ی زندگیم داشتم . و باور کنین من عمو زیاد داشتم و دارم! 

 

بیست و یک اسفند اما . برای من تنها یادآور سال‌روز تولد محسن نیست . بیست و یک اسفند هزار و سی‌صد و هشتاد و دو . آخرین روزی بود که من ایران بودم . فردا هشت سال از اون روز می‌گذره . و من دقیق یادم می‌آد که تمام راه . تمام وقت تو هراز . وقتی همه‌ی زندگی من جمع شده بود توی سه تا چمدون . همه‌ش به این فکر می‌کردم که ام‌روز تولد محسنه و من بهش زنگ نزدم چون اون زمان از روز تولدش متنفر بود اونم شون‌صد تااااااااا (۲) . زنگ نزدم و آخرین خاطره‌ی من و عباس و محسن از هم شد سه هفته قبل از رفتن من که مثل آدم بزرگ‌های زیادی متمدن خیلی رسمی جلو یکی از کتاب فروشی‌های انقلاب از هم خداحافظی کردیم . هنوز هم که هنوزه نمی‌دونم چه مرگم شده بود اون‌روز که اون‌جور مسخره خداحافظی کردم و نه اون‌جور که باید و دلم می‌خواست . شاید از ترس این بود که می‌دونستم برم بغلشون اشک‌هام دیگه بند نمی‌آد . نمی‌دونم . شاید .......... 

 

همه‌ی این هفت سال گذشته . محسن اما . حلقه‌ی اتصال من بود با همه‌ی اون‌چه که پشت سر گذاشتم و رفتم . محسن بود که اولین وب‌لاگ من رو برام ساخت و وادارم کرد به نوشتن . محسن بود که باعث شد همه‌ی این سال‌ها حس کنم هنوز هم تو جمع بچه‌های دانش‌کده‌ام هرچند که دیگه اون‌جا نیستم . محسن بود که باعث آشنایی من با چند تا دوست خیلی خوب شد . مثل راضیه و فرهاد که هم‌چنان چند ساله قراره بیان کانادا و واسه من یه قابلمه شیرین پلو نذری بیارن . مثل رضا که خودش بالاخره رو وصله داد به شهر بهار نارنج و الان معلوم نیست کجای مالزی داره چرخ می‌خوره . مثل آرش که فرقی نداره خودش یا من تو چه مود گند مزخرفی باشیم همیشه پایه‌ی جفنگ بازی‌یه . و خیلی‌های دیگه ....... 

 

این همه زر زدم که بگم تولدت مبارک محسن . تولد تو و همه‌ی دوستی‌هایی که هیچ وقت‌ ِ هیچ وقت‌ ِ هیچ وقت گم نمی‌شن . دوستت دارم یک عالمه . مراقب خودت باش رفیق که حالا حالا ها باید بمونی . دست کم‌ ِ کم ِ کمش . واسه خاطر همه اون‌هایی که دوستت دارن ....... 

 

تولدت مبارک عمو جان ................ 

 

 

 

(۱) نشریه‌ی فروغ - که عباس مدیر مسوولش بود و محسن سردبیرش اگر اشتباه نکنم و منم قرار بود!!!! مدیر اجراییش بشم . که عمرش طفلک به دنیا نبود و به بیشتر از سه - چاهار شماره نرسید و نه تنها خودش توقیف شد . عباس به اون عظمت رو هم با خودش تقریبن کرد تو قیف! 

 

(۲) همون اوایل دانش‌کده بود که تو یه شب شعر محسن یه شعری خوند که من عاشقش شدم با عنوان بیش‌تر - کم‌تر . از کل شعر الان فقط بیت آخرش یادمه "تو را می‌پرستم به اندازه‌ی خدا - شاید هم بیش‌تر / و خدا را می‌پرستم به اندازه‌ی تو - شاید هم کم‌تر" . آخرش بعد شیش ماه پاپی شدن وقتی شعر رو نوشت و برام آورد دیدم زیر امضاش نوشته 
"روز نحس تولدمان
بیست و یک اسفند هزار و سی‌صد و هشتاد
از روز تولدم متنفرم شون‌صد تا - شاید هم بیش‌تر" 

 


 

عنوان ندارد!

 

خب نوشتنم نمی‌آد خب . چی کار کنم؟ 

 

این‌قده تو این یکی دو هفته واسه کلاس‌ها هی داستان و مقاله نوشتم دیگه نوشتنم تموم شده . الان نوشتنم نمی‌آد . خب چیه مگه؟ چی کار کنم الان؟! 

 

 

پ.ن. خوب می‌شم یعنی که دوباره نوشتنم بیاد؟! 

 

 

 

 

Oskar 2011

 

اسکار ام‌سال رو دیدین؟ 

 

خب من ندیدم! از لج این‌ که نرسیدم هیچ کدوم از فیلم‌ها رو ببینم اسکار رو هم ننشستم که ببینم . همین! 

 

 

یکی نبود به من بگه وسط این هیر و ویری بارداری شانتال و به دنیا اومدن دوقلوها دیگه تو درس خوندنت چی بود که بعد هفت سال خودت رو گرفتار کردی؟ مرض داشتی مگه! تازه این هفته همه‌ش امتحان دارم و کللللللللی کار ریخته رو سرم . به همه‌ی این‌ها اضافه کنین وقتی ونگ و وونگ این دو تا فینگیلی هم‌زمان می‌ره هوا و اگه نصفه شب باشه فقط فقط فقط توی بغل من و شانتال آرووم می‌شن . فسقلی‌های بیست روزه هنوز هیچ‌چی نشده فرق شب و روز رو می‌دونن چیه . نخاله‌ها! 

 

 

Just Feeling Miserable و دیگر هیچ......

 

Just Feeling Miserable کللن الان .  

 

کتاب جمهوری افلاطون سه روزه الان رو میزه و من حوصله‌ی این که لاش رو باز کنم و بخونمش رو ندارم به هیچ وجهی .  

 

دلم واسه حضرت اشرف کباب می‌خواد بس که این دو روزه هی من نق زدم و اون طفلکی با همه‌ی خستگیش هی لی‌لی به لالام گذاشت .  

 

 

کللن الان تو مود غرغرم . چیه؟ حرفی‌یه؟!