شانتال آمد و حلقهیی را که خریده بود نشانم داد و گفت «برای من کوچیکه . ببین اگه اندازهت میشه تو برش دار»
حلقه را که دستم انداختم همهی حسهای نوستالوژیک دنیا انگاری که آمد سراغم....
از هفده آگوست دوهزار و هفت به این طرف هیچگاه حلقه دستم نبوده . انگشتری گاهگداری برای مراسمهای مختلفی که میرفتهام شاید انداخته باشم . ولی حلقه هرگز..... این یکی دقیقن حلقه است . مشابه همانی که داشتم . فقط این یکی نگینهایش مروارید است و آنی که من داشتم -یعنی هنوز هم دارمش . فقط یک گوشهیی نشسته و دارد برای خودش خاک میخورد- آن نگینهایش برلیان بود .
حس غریبی بود . هست . انگشترها به دستم مینشستند و با دستم یکی میشدند همیشه . این یک دانه حلقه اما . وزن دارد انگاری . حسش میکنم دایم . یک چیزی روی انگشتم بالا و پایین میرود هی انگار و من هی در دلم میخوانم:
وای
وای این حلقه که در چهرهی او
این همه تابش و رخشندگی است
حلقهی بردگی و
بندگی است.....*
* حلقه / اسیر / فروغ
حالا کدوم دستتش انداختیش ؟
دست چپم دیگه خب بابای آرتا خان! نکنه شما حلقهتون رو نمیاندازین دستتون؟!
چه حلقه خوشگلی هم هست. مبارکت باشه.
عجب تلسکوپییه چشمای تو! از اووووووووووووووون فاصله حلقهی من رو دیدی و خوشگلیش رو هم تشخیص دادی؟ بابا ای ول!