از معدود خوبیهای اینسومنیا داشتن اینه که آدم میتونه بشینه پای اساینمنتهاش بدون نیاز به دوپینگ!
فقط خدا به داد فردا عصر برسه که احتمالن من غش کنم و حضرت اشرف هم کلهی من رو خواهند کَند احتمال قریب به یقین
پ.ن. الان نزدیک به سی و چاهار ساعته که نخوابیدم و بیدارم . و همچنان هم اصرار دارم که حضرت اشرف نباید از این نخوابیدنهای من عصبانی بشن
خودمان انگشت کردیم در چش و چار خودمان!
دو شب پشت هم همانند آدمیزاد ساعت دوازده شب خوابیدیم . امشب باز خوابمان نمیبرد! البته تلفن بیموقع مامان جانمان و اعصاب خوردی بعدش هم در این بیخوابی ما بیتاثیر نیست . والا ما آن زمانی که رفتیم بخوابیم خیلی هم خوابمان میآمد!
اگر همون زمانی که حضرت اشرف میخوابن تو هم بگیری بخوابی . نتیجهاش این میشه که اون زمانی که حضرت اشرف بیدار میشن که برن سر کار تو هم بیداری . بلکم که حتا زودترش هم!
نتیجهی دقیقتر میکرو ذرهبینیش هم یعنی اینکه ساعت دو و نیم صبح بیدار بشی و دیگه خوابت نبره . حالا مهم هم نیست که چند صد میلیون بار حضرت اشرف تو رو قسم و آیه بده که برو بگیر بخواب وگرنه تو کللللللل روز خوابآلودی و پاچه میگیری و با یک من عسل هم نمیشه خوردتت!
پ.ن. اون حس هشتم بدجنسم میگه همهی این حرفها رو حضرت اشرف برای این زدن که شب که میآن خونه با یک عدد موجود تنوره کش مواجه نشن به عوض بوس و کنار و آغوش و از این جور حرفها و واسه منفعت شخصی خودشون بوده! حالا من نمیدونم باید حرف این حس هشتم بدجنسم رو باور کنم یا حرف اون سه تا حس شیشم و هفتم و نهم رو که هی دارن نهایت سعی خودشون رو میکنن که بزنن توی سر این حس هشتم بدجنسم و خفهش کنن!
بعد فکر کن ساعت هشت صبح بیدار شی و یکراست بری توی آشپزخانه و شروع کنی کیک پختن!
پ.ن. دیشب ساعت سه و نیم صبح خوابیدم.
پ.ن.۲. کی بود میگفت صبحها من رو با یک من عسل هم نمیشه خورد بس که اخلاقم مرباست مخصوصن اگه کلهی سحر از خواب بیدار شم؟
پ.ن.۳. هشت صبح روزهای شنبه و یکشنبه یعنی یک خیلی کلهی سحر!
بیخوابی زده است به سرم . شبها عادت ندارم زود بخوابم . زود خوابیدن هم در قاموس من یعنی ساعت دوازده شب بروی بخوابی . کللن من شبها زودتر از ساعت دو نمیتوانم بخوابم . یعنی اگر بخوابم مثل امشب خوابم مختل میشود . نمیدانم چهام شده بود . به گمانم به خاطر سردی هوا و خستگی خودم و سر و کله زدن پای تلفن تقریبن طرفهای دوازده رفتم و خوابیدم . این خوابیدن بیموقع همان و بیدار شدن ساعت دو و نیم صبح و دیگر بر هم نیامدن چشمها روی هم . هم همان! یک نیم ساعتی از این پهلو به آن پهلو چرخیدم و دیدم که نع! نمیشود . بلند شدم . حالا همهاش دارم به این فکر میکنم که خدا آخر و عاقبت فردا را برایم به خیر کند که سر کار چرت نزنم دایم!
*عنوان رو از فیلم Sleepless In Seattle تحریف کردم