خوشخوشانی ِ یک روز تعطیل یعنی خانه تمیز باشد و لباسها شسته و اتو شده و کنار گذاشته و خریدها همه جابهجا شده باشند و آدم با خیال راحت لم بدهد زیر آفتاب با یک لیوان بزرگ چای و کتاب بخواند . دو نقطه دی!
پ.ن. بعدن اضافه شده از طرف حضرت اشرف! - البت که اینترنت بازی و وبگردی هم میتواند بکند به میزان بسیار زیاد . مخصوصن وقتی قرار نباشد که غذا هم بپزد!!!!!!!
نشستهام و فکر میکنم و هی دنبال کلمهها میکنم و ترانهها و شعرها را میگردم تا شاید بتوانم این حس ناب درونیام الانم را بیان کنم . هیچ و دست خالی برمیگردم . فقط میتوانم بگویم که لبریزم . لبریز ِ لبریز ِ لبریز . و سرشار . همین!
حضرت اشرف یه دو ساعتی میشه که از یه سفر سه هفتهیی برگشته و الان خونه خوابیده . وقتی که زنگ زد و صداش تو گوشی پیچید و گفت بالاخره رسیده انگار یه بار سنگین از رو دوش من برداشته شد . نیش من هم همینجور الان بازه از خوشی . فقط بدیش اینه که امشب تا هشت کلاسم و زودتر از نه نمیرسم خونه .
از همهی حرفهایی که تند تند امروز تلفنی به هم زدیم خوشمزهترینش این بود که گفت «دلم برات تنگ شده . از لحظهیی که رفتم داشتم دیوونه میشدم که زودتر برگردم کنارت»
پ.ن. بچهام اییییییییییییین همه هزینه کرده رفته سفر اصلن بهش خوش نگذشته بس که شلوغ پلوغ بود اونجا همه چی! این اصلنش هم ربطی به این نداره که تا آخرین لحظهی رفتنش من هی بهش میگفتم «حالا نمیشه نریییییییییییییی . تو بری من تهنا میشممممممممم» و عذاب وجدان گرفته طفلکی . بمیرم براش!
پ.ن.۲. فکر نکنین جای دوری رفته بود هااااااااا . یه سر رفته بود تا همین LA یه سر به خانوادهش بزنه و برگرده! فعلنه که امتیازها همه به نفع منه و کفه ترازوی من حسسسسسساااااااااااااابی سنگینه . یعنی من الان چنان خوشخوشانمه که نگوووووووووووووووووو
پ.ن.۳. خودمونیم چه پست جلفی شد!
ناراحتم . دلم میخواهد داد بزنم سر داییجان که آخر دوست داشتن به چه قیمتی؟ وقتی همسرت نمیخواهد.....
همه چیز از یکشنبه شروع شد . وقتی که بالاخره مامان را راضی کردم و از زیر زبانش کشیدم که داییجان و دخترشیرینیفروش با هم مشکل دارند . گفتم میدانستم . که خیلی وقت است که میدانم . گفت از کجا . گفتم از همان جایی که من دختر توام و این چیزها را حس میکنم . گفتم چند ماه است که میدانم . از همان قبل از آخرین سفر دخترشیرینیفروش به یکی از همین کشورهای کفر . تلخی خندهی مامان پر واضح بود . گفت آره از همان موقع.....
گفت که دخترشیرینیفروش دیگر دلش نمیخواهد این جا بماند . گفت که داییجان پایش را کرده توی یک کفش که نمیرود جایی . مامان از دست داییجان هم دلخور بود که چرا نمیخواهد برود . که اگر بخواهد برود این برایش فرصتی طلاییست و گفت که داییجان دیگر کللن بیانگیزه شده نسبت به همه کس و همه چیز.......
پرسیدن این که چرا جدا نمیشوند کم از کفر گویی من نداشت آن لحظه . مامان عصبانی شد بود از حرفم . گفت که حرفش را هم نزن . بعید نبود اگر دم دستش بودم کتکم هم بزند برای این پیشنهاد بیشرمانهی اعلا . و بعد آرامتر گفت که داییجان دوستش دارد . بعد از دوازده سال هنوز هم مثل روز اول . بلکم شاید هم بیشتر . گفت تو و داییجانت لنگهی هم هستید و حرفتان را نمیزنید و همه چیز میماند و کپه و تلانبار میشود و آخرش میرسد به آنجا که نباید برسد . گفت من ایرادهای برادر خودم را خوب میدانم و پنهان نمیکنمشان . وقنی که جایی زمانی مقصر است میگویم که مقصر است . مامان گفت و گفت و گفت و گفت نگو طلاق و نگذاشت من حرفم را بزنم . آخرش هم گفت نه با خاله کوچیکه حرفی در این مورد میزنی و نه به خود داییجان و یا دخترشیرینیفروش........
مامان نگذاشت بگویم که حرف من چیست . مامان نگذاشت بگویم که آخر وقتی دخترشیرینیفروش دو پایش را در یک کفش کرده که میخواهد برود آیا کسی از او پرسیده که اصلن میخواهد برود آنجا چه غلطی میخواهد بکند؟ خرج و مخارج زندگیاش در یکی از گرانترین کشورهای دنیا را چه کسی میخواهد بدهد؟ آن هم دختری که همیشه لای پنبه بوده بدتر از خود من! مامان نگذاشت بگویم که دخترشیرینیفروش فقط در این چند ساله هی رفته دور زده و آمده . که آنجا زندگی نکرده و نمیداند سختیهای زندگی را . که دخترشیرینیفروش اگر هم برود دوام نمیآورد آنجا خیلی زیاد . که لایف استایل زندگی دخترشیرینیفروش چنان گره خورده در لایف استایل روزمرهی مرفه بیدرد ایرانی که لایف استایل اینجا را نمیتواند بپذیرد . و تازه بدتر از همه هم اینکه میخواهد برود درست زیر گوش دخترعموجانخانمدکتر که مو را از ماست میکشد و از آب کره میگیرد . تا به حال که میرفته برای سفر بوده . اگر برای زندگی بخواهد برود دخترعموجانخانمدکتر چنان حالی از او میگیرد و دماری از روزگارش در میآورد و سخت میگیرد بر او که سه ماه هم نشده دخترشیرینیفروش دمش را میگذارد روی کولش و برمیگردد سر خانه و زندگیاش و دیگر حرف زندگی خارج را هم نمیزند......
مامان نگذاشت بگویم که اگر میگویی داییجان مقصر است و من و داییجان لنگهی همیم . پس دلگیر نشو اگر من از داییجان دفاع میکنم . چون آنچه که من میبینم تو نمیبینی . مامان نگذاشت بگویم که اگر میگویم طلاق . برای این است که در این دوازده سالی که اینها باهمند هر اتفاقی که قرار بود بیفتد تا به حال الان دیگر افتاده بود و داییجان از این دوست داشتن یک طرفهاش هیچ ثمرهیی نمیبرد بیشتر از این . مامان نگذاشت بگویم که داییجان تازه اوایل چهل سالگیاش است و پیر نیست و هنوز کللی راه جلوی خودش دارد و اگر اینها از هم جدا شوند برای داییجان خیلی بهتر است و چشمش بازتر میشود به روی زندگی . که این دوست داشتن داییجان به درد خودش و دخترشیرینیفروش که هیچ . به درد جمیع عمههای خودش و من روی هم دیگر هم نمیخورد و فقط عذاب خودشان و دور و بریهایشان را زیاد میکند......
مامان نگذاشت من هیچ کدام اینها را بگویم و بعد هم منعم کرد که در موردشان حرفی مخصوصن به خاله کوچیکه بزنم که میدانست بازار کلهپاچه بارگذاری داغ میشود و گوشی تلفن جفتمان میسوزد چون احتمالن خیلی چیزهای دیگر هم هست که مامان ازشان فاکتور گرفته و به من نگفته که خاله کوچیکه حتمن به من میگوید........
مامان نگذاشت من حرفی بزنم . من هم قول دادم . من هم حرفی نمیزنم . فقط فریادم را در ذهنم خفه میکنم که هر بار بلندتر از بار قبل میپرسد «داییجان دوست داشتن به چه قیمت؟»......
مامان گفتن «عکست کنار هفت سینه»
.
.
مامان بزرگ گفتن «عکست کنار هفت سینه»
.
.
خاله گفت «عکست کنار هفت سینه»
گفتم «خوبه حالا یه سین تو اسمم هست که همهتون عکسم رو گذاشتین کنار هفت سین»
گفت «هااا؟ آره راست میگی! سین داره تو اسمت!»
خندیدیم . خندهیی که تلختر از همهی گریهها شوری اشک توش هویدا بود........
پ.ن. دلم نمیخواست و نمیخواد که عکسم رو بگذارن کنار هفت سین . حس مرگ و مرده بودن بهم دست میده . منتها گاهی اوقات مجبورم به سکوت اجباری.......