حضرت اشرف یه دو ساعتی میشه که از یه سفر سه هفتهیی برگشته و الان خونه خوابیده . وقتی که زنگ زد و صداش تو گوشی پیچید و گفت بالاخره رسیده انگار یه بار سنگین از رو دوش من برداشته شد . نیش من هم همینجور الان بازه از خوشی . فقط بدیش اینه که امشب تا هشت کلاسم و زودتر از نه نمیرسم خونه .
از همهی حرفهایی که تند تند امروز تلفنی به هم زدیم خوشمزهترینش این بود که گفت «دلم برات تنگ شده . از لحظهیی که رفتم داشتم دیوونه میشدم که زودتر برگردم کنارت»
پ.ن. بچهام اییییییییییییین همه هزینه کرده رفته سفر اصلن بهش خوش نگذشته بس که شلوغ پلوغ بود اونجا همه چی! این اصلنش هم ربطی به این نداره که تا آخرین لحظهی رفتنش من هی بهش میگفتم «حالا نمیشه نریییییییییییییی . تو بری من تهنا میشممممممممم» و عذاب وجدان گرفته طفلکی . بمیرم براش!
پ.ن.۲. فکر نکنین جای دوری رفته بود هااااااااا . یه سر رفته بود تا همین LA یه سر به خانوادهش بزنه و برگرده! فعلنه که امتیازها همه به نفع منه و کفه ترازوی من حسسسسسساااااااااااااابی سنگینه . یعنی من الان چنان خوشخوشانمه که نگوووووووووووووووووو
پ.ن.۳. خودمونیم چه پست جلفی شد!
چشمت روشن عخشم... شادی تو ببینم همیشهههههه
مرسی عززززززززززیزم . ایشالا چشم تو هم به زودی روشن میشه . بوس.
واقعن که!!!!!
قباحت داره
آره واقعن!
ولی خودمونیم ها . . . از اومدنش خوشحالتر شدی یا از سوغاتی ها؟
از اومدنش . بدجنس یه سوغاتیهایی واسم آورده که خودش بیشتر ازشون لذت میبره وقتی بپوشمشون!
چشم شما روشن با نو جان.
مرسی نیمه جدی جان