از خوبیهای آخر هفته پریود شدن اینه که آدم دو روز تخت میتونه بگیره بخوابه بی مزاحم و درد سر و سر خر!
به طرز وحشتناکی این روزها سر کار سرم شلوغه . شب هم جنازه میرسم خونه . دیگه وقت اینترنت بازی برام نمیمونه . احتمالن تا آخر دسامبر برنامهم همینجور باشه . امیدوارم که نمیرم فقط!
چند وقت پیشها مدل آرایشی دوستی شدم که دورهی گریم میگذراند . بعد که عکسها را فرستاد . گفتم بد نیست بعد این هفت سالی که این ور آمدهام یک نیمچه رونمایی از خودم داشته باشم بس که این عموجان غر زد که یک عکس از خودت نمیفرستی! حالا این ما و این هم عکسهامون در خدمت شما!
سالهای ۱۹۳۰
سالهای ۱۹۴۰
سالهای ۱۹۵۰
همینها دیگر . گفتیم شما را مستفیض کرده باشیم . مخصوصن شما را عمو جان!
حضرت اشرف عصری راه افتاده و الان که اینجا ساعت نزدیک به سه صبح هست هنوز توی راهه و تا برسه به شهری که کار داره میشه طرفهای پنج صبح . بعد من هم از نگرانی خوابم نمیبره چون هی باید بهش زنگ بزنم تا مطمین بشم که موقع رانندگی خوابش نگرفته باشه احیانن زمانی - سابقهی این رو داشته که خوابآلود بوده و به من گفته باهاش تلفنی حرف بزنم تا خوابش نبره . از اون جهته همهش .
از سر شب دارم به این فکر میکنم که پس مامان چی کار میکردن همهی اون سالها که پدر به خاطر کارشون چند شب در هفته نبودن و جنگل بودن . یا ساعت دوازده شب میرسیدن و چاهار صبح دوباره میرفتن . همهی اون سالهایی که موبایل نبود و همهی اون سالهایی که موبایل بود ولی پدر لج کرده بودن که من پول تو جیب مخابرات جیم الف نمیریزم . چی کار میکردن مامان همهی اون سالها . چهطور با نگرانیشون کنار میاومدن؟ این چه دلی بود آخه؟ چه تحملی . چه طاقتی بود آخه؟
نمیدونم . با همهی علاقهیی که به تاریخ دارم . من زن روزگار امروزم . تصور زندگی بدون نشانههای تمدن امروزی یعنی موبایل . کامپیوتر و لپتاپ و خلاصه همهی گجتهای الکترونیکی برای من غیر قابل باور هست . واسه همین هم نمیتونم بفهمم که وقتی که ما بچه بودیم بزرگترها چهطور روزگار میگذروندن! از عهدهی من که بر نمیآد . حالا مامان چهطور این کار رو میکردن دیگه الله اعلم . من که نمیتونم......
پای تلفن برادره در حال غرغر - ¤٫¤٪٬¤٪¤٫×٪،×٪*،פ×،*٪×،٫٪¤
من - کلی نصیحت و دلداری جهت آرووم کردنش
برادره همچنان در حال گلهگذاری و غرغر - ،*٪¤،٬¤٪!٬٫¤×٫٪×*،×*٬¤٪٬٫
من - هم چنان در حال آرووم کردنش
برادره در حالی که جوش میآره - *٪٫٪×٬٪٬¤!٪¤!٫٪٫×،*×*×ًًٌٍٍََُُُُِِْؤًٍیإئإؤیأئإیأآآةأإ»ءآءXإNککیإؤآأة»إآة»إئ
من در حالتی که شدید از دستش کلافه شدم - میدونی چیه اصلن . این بیخودیالممالک که میگن خود ِ خود ِ تویی . مخصوصن که قدت هم همونجور مثل اون دراز ِ دِیلاق هست! واللا به خدا!
مامانه - چون تلفن رو اسپیکر بود غش کرده از خنده!!!!!!
خیلی بیهوا ازم میپرسه «چی تو دنیا بیشتر از همه بهت آرامش میده؟»
چشمام رو روی هم میگذارم و بعد از یه مکث دو ثانیهیی میگم «دریا . هیچچیزی تو دنیا به اندازهی دریا به من آرامش نمیده» و همزمان هم دارم توی ذهنم صدای موجهای دریا رو به تصویر میکشم و میرم تو عالم خیال.......
حضرت اشرف ولی چنان بهشون بر میخوره و میرن تو لب که من باید تا نیم ساعت هی قربون صدقهش برم تا یه خورده اخماشون وا بشه و آشتی کنن . در همون حالی که دارم از خنده از واکنش ایشون ریسه میرم هر دوثانیه میپرسم «یعنی تو واقعنی به دریا حسودیت شد؟» و دوباره میزنم زیر خنده و اوشون هی بیشتر اخماشون میره تو هم و با لب و لوچهی آویزون به نشونهی قهر سرشون رو تکون میدن که یعنی آره و من هی در حالی که سعی میکنم جلوی خندهی خودم رو بگیرم هی نازشون رو میکشم تا بالاخره اخماشون وا میشه و لبخند به لباشون میآد.
خداییش اول اینکه وقتی ازم سوال کرد اصلن به ذهنم نرسید که دلش میخواد چه جوابی بهش بدم . بعدش هم باورم نمیشد که این همه واکنشش اکستریم باشه واسه جوابی که بهش دادم و تا این حد حسودیش بشه . هر چند ته دلم حسابی قیلیویلی رفت بابت این حسودی نابههنگام
پ.ن. انگار از جنس قدیمه چشم تو......
شانتال آمد و حلقهیی را که خریده بود نشانم داد و گفت «برای من کوچیکه . ببین اگه اندازهت میشه تو برش دار»
حلقه را که دستم انداختم همهی حسهای نوستالوژیک دنیا انگاری که آمد سراغم....
از هفده آگوست دوهزار و هفت به این طرف هیچگاه حلقه دستم نبوده . انگشتری گاهگداری برای مراسمهای مختلفی که میرفتهام شاید انداخته باشم . ولی حلقه هرگز..... این یکی دقیقن حلقه است . مشابه همانی که داشتم . فقط این یکی نگینهایش مروارید است و آنی که من داشتم -یعنی هنوز هم دارمش . فقط یک گوشهیی نشسته و دارد برای خودش خاک میخورد- آن نگینهایش برلیان بود .
حس غریبی بود . هست . انگشترها به دستم مینشستند و با دستم یکی میشدند همیشه . این یک دانه حلقه اما . وزن دارد انگاری . حسش میکنم دایم . یک چیزی روی انگشتم بالا و پایین میرود هی انگار و من هی در دلم میخوانم:
وای
وای این حلقه که در چهرهی او
این همه تابش و رخشندگی است
حلقهی بردگی و
بندگی است.....*
* حلقه / اسیر / فروغ
این پست . این ترانه . تقدیم به همهی شما آقایون......
پ.ن. متن ترانه رو گذاشتم تو ادامهی مطلب....
ادامه مطلب ...