همین جوری الکی

 

 

برای انجام کاری اومدم کتاب‌خونه که از اینترنتش استفاده کنم . عین این دو ساعت رو نشستم به وب‌لاگ خوندن و کاره باز هم موند که شب برم خونه انجامش بدم .  

 

حس خوبی بود ولی . مدت‌ها بود که بی دردسر و دغدغه ننشسته بودم به وب‌لاگ خوندن . خلاصه که مزه داد اساسی کللن  

 

 

 

 

 

 

 

از اون متن‌ها و شعرهای ادبی قدیمی که خیلی قلمبه سلمبه‌ان و نصفشون عربی‌یه و هیچ‌کی اول و آخر و وسطش رو نمی‌فهمه . دلم از اونا می‌خواد . از همونا! 

 

 

 

 

 

إ وری نایس ویکند

 

خوش‌خوشانی‌ ِ یک روز تعطیل یعنی خانه تمیز باشد و لباس‌ها شسته و اتو شده و کنار گذاشته و خریدها همه جابه‌جا شده باشند و آدم با خیال راحت لم بدهد زیر آفتاب با یک لیوان بزرگ چای و کتاب بخواند . دو نقطه دی!  

 

 

پ.ن. بعدن اضافه شده از طرف حضرت اشرف! - البت که اینترنت بازی و وب‌گردی هم می‌تواند بکند به میزان بسیار زیاد . مخصوصن وقتی قرار نباشد که غذا هم بپزد!!!!!!! 

 

 

 

 

حس‌ ِ ناب‌ ِ .......

 

نشسته‌ام و فکر می‌کنم و هی دنبال کلمه‌ها می‌کنم و ترانه‌ها و شعرها را می‌گردم تا شاید بتوانم این حس ناب درونی‌ام الانم را بیان کنم . هیچ و دست خالی برمی‌گردم . فقط می‌توانم بگویم که لب‌ریزم . لب‌ریز‌ ِ لب‌ریز‌ ِ لب‌ریز . و سرشار . همین!   

 

 

 

 

 

ترس من از دل کندن من تو هجوم شب زمین نیست

 

اگه قالب زیادی نارنجی‌یه و چشمتون رو می‌زنه . دست به  گیرنده‌هاتون نزنین . حال و هوای این روزهای منن همه‌ی این نارنجی‌ها . حضرت اشرف رفتن یه مسافرت سه هفته‌یی و تا برگردن من نارنجی‌یم . حالم خوش نیست . شب نخوابیدن از بد خوابیدن خیلی به‌تره ...... 

 

گاهی فکر می‌کنم این همه حجم عشق و دوست داشتن کجای دلم جا خوش کرده؟ دوست داشتن آدم را ترسو می‌کند . همه‌اش نگرانی . می‌ترسی . نه برای خودت . برای آن که دوستش داری . این که خوب هست آیا یا نه . نکند آب در دلش تکان بخورد . نکند سر کار برایش اعصاب خوردی پیش بیاید . غذا خوب خورده؟ خوب خوابیده؟ نکند راه اذیتش کرده باشد؟ همه و همه و همه‌ی این‌ها ته دل آدم را می‌لرزاند . دیگر خودت نیستی . تنها نیستی . عاشق که باشی . دوست که داشته باشی . همه‌ی دغدغه‌های طرف می‌شود همه‌ی دغدغه‌های تو و شاید هم بیش‌تر و بدتر . نمی‌دانم . شاید ذات زنانگی با نطفه‌ی نگرانی بسته و بریده شده . زن‌ها همیشه نگرانند . همیشه می‌ترسند چیزی برای کسی . برای کسانی که دوستشان دارد پیش بیاید . نگرانی در وجودشان ریشه دوانیده . همیشه چیزی می‌افتد در دل ما زن‌ها و چنگ می‌اندازد به همه‌ی سر تا تهش تا ما را مثل مار به خود بپیچاند و بعد که خوب پیچاند . بعد بیا دلیل این همه نگرانی . این همه ترس را بخواه برای یک مرد توضیح بده . مردها ریسک‌پذیرترند . نگرانی کم‌تر به دلشان می‌افتد . در دلشان هیچ وقت حبابی نمی‌ترکد . حبابی که قُل‌قُل هم می‌خورد........ 

 

 

 

Oskar 2011

 

اسکار ام‌سال رو دیدین؟ 

 

خب من ندیدم! از لج این‌ که نرسیدم هیچ کدوم از فیلم‌ها رو ببینم اسکار رو هم ننشستم که ببینم . همین! 

 

 

یکی نبود به من بگه وسط این هیر و ویری بارداری شانتال و به دنیا اومدن دوقلوها دیگه تو درس خوندنت چی بود که بعد هفت سال خودت رو گرفتار کردی؟ مرض داشتی مگه! تازه این هفته همه‌ش امتحان دارم و کللللللللی کار ریخته رو سرم . به همه‌ی این‌ها اضافه کنین وقتی ونگ و وونگ این دو تا فینگیلی هم‌زمان می‌ره هوا و اگه نصفه شب باشه فقط فقط فقط توی بغل من و شانتال آرووم می‌شن . فسقلی‌های بیست روزه هنوز هیچ‌چی نشده فرق شب و روز رو می‌دونن چیه . نخاله‌ها! 

 

 

Merry Christmas Everyone

 

کریسمس من که یه خورده خیلی زیادی مری بود! از صبح -یعنی ساعت دو بعد از ظهر . چیه؟ انتظار داشتین صبح روز تعطیل من زودتر از این‌ها شروع بشه؟!- که بیدار شدم فقط هی لباس‌شویی رو زدم و لباس شستم . تازه هنوز یه دورش مونده تموم شه که بریزم تو خشک‌کن . 

 

 

ولو شده‌ییم با بچه‌ها هر کداممان یک طرف . حال و حوصله‌ی کریسمسی و شلوغ بازی نداریم هیچ کداممان . حتا بوقلمونی که سفارش دادیم برایمان پختند! از دی‌شب دست نخورده مانده . شانتال رفته خانه‌ی مادرش و به جایش دنیس که شوهرش هنوز از کلگری نیامده با دختر‌هایش آمده که کریسمس را با ما بگذراند و فکر کنم تنها آدم‌بزرگ خوش‌حال این جمع است چون می‌گوید نمی‌دانید چه حالی دارد که آدم برای خودش ولو شود و هی خودش را جمع و جور نکند که بزرگ‌ترهای خانواده هی با اخم و تخم به شیطنت‌های دخترک سه ساله‌اش نگاه کنند و بعد سرشان را تکان بدهند و بگویند وقتی شوهرت نمی‌تواند کارش را منتقل کند تورونتو و تو هم نمی‌توانی در کلگری بمانی به هزار و یک دلیلی که از نظر آن‌ها واهی‌ست -چون اگر مادر و هم‌سر خوبی بودی می‌رفتی جایی می‌ماندی که شوهرت هست و بچه پدر می‌خواهد که بالای سرش باشد- غلط کردی که دوباره بچه‌دار شدی و حالا باید همه‌ی سختی‌های نگه‌داری از یک نوزاد و یک بچه‌ی سه ساله را تنهایی به دوش بکشی . حالا هم که آمده این‌جا و برای خودش راحت لم داده و دخترش از صبح سرش گرم است به هدیه‌هایی که دی‌شب سنتا تا کمرکش درخت برایش آورده و آن یکی دخترکش هم که هی از بغل یکی از ما به بغل آن یکی می‌رود هم خودش عشق می‌کند و هم ما . 

 

 

من هم وسط نوبت‌ لباس‌شویی و خشک‌کن زدن‌ها می‌نشینم به آن‌لاین تخته بازی کردن . راه خوبی‌ست که ذهنم نرود پی افکار مزاحم . پی این‌که دلم هوس بوقلمون‌هایی که مادر شوهر سابق می‌پخت را کرده به عوض این بوقلمون‌های بی‌مزه‌یی که این‌ها می‌پزند و این‌که چه‌قدر مزخرف است این‌که وقتی چیزی را . کسی را . رابطه‌یی را برای بدی‌های بی‌شمارش کنار می‌گذاری تمام چیز‌های خوبش را هم -هر چند اندک- از دست می‌دهی .  

فکر این‌که اگر مانده بودم چه می‌شد؟ این‌که مامان چند روز پیش که سر درد دلش باز شده بود دوباره گفت زور آخر را درست نزدی و تصمیمت بر این شد که نمانی سر خانه و زندگی‌یت . که گفت شاید ما نباید به این راحتی به دلتان راه می‌آمدیم و کمی بر هر دویتان سخت می‌گرفتیم تا شاید کار به این‌جا نکشد .
فکر این‌که در جواب مامان گفتم که نمی‌شد . که دیگر حرفش را نزند که درست بشو نبود . این که من پس از پنج سال هر چه کردم دیدم نمی‌توانم تحمل کنم که این آدم پدر بچه‌یی باشد که در وجود من رشد کند . که حالم از خودم به‌هم می‌خورد بعد از هر بار هم‌خوابگی‌یی که رفع عطش جنسی هم نبود حتا..... 

فکر این‌که کجا و کی و چه‌گونه بود که احساسمان نسبت به هم گم شد و بی‌تفاوتی محض جایش را گرفت و راهمان از هم جدا شد و گم شدیم در روزمرگی‌ها و روزمررگی‌هایمان و بیش‌تر و بیش‌تر در خودمان فرو رفتیم بی‌اعتنا به آن دیگری...... 

یادم نمی‌آید . نقطه‌ی عطفش یادم نمی‌آید . فقط می‌دانم روزی بود که باهم مهربان بودیم و فردایش که تلخ‌کام و ناسپاس از یک‌دگر...... 

 

 

 

طولانی شد . حوصله‌ام هم کمی تنگ است ام‌شب . این پست ادامه دار است . از زندگی بعد از طلاق می‌نویسم و از روزها و شب‌هایش...... 

 

خبرنامه

 

بچه‌ها . ممنون از احوال‌پرسی‌ها و دعاهای همه‌تون . پدر خوبن . همون هفته‌ی پیش برگشتن خونه . عمل هم بسی خوب پیش رفت تا اون جا که من می‌دونم و بی هیچ پیچیدگی پیش و پسی....... 

 

 

من احتمالن کماکان فعلن هم‌چنان نیستم یا اگر هم باشم خیلی کم‌رنگ هستم . از سر کار که می‌رسم خونه تازه باید با شانتال بریم دنبال خنزر پنزر واسه دوقلوها که چیزی هم دیگه به اومدنشون نمونده . تازه با این هوای گند مزخرف برفی تورونتو که دو هفته‌ی تمام هست که بیست و چاهار ساعت آماده باش توفان دادن دیگه حس و حالی واسه آدم نمی‌مونه واسه چیز دیگه‌یی...... 

 

 

پی‌نوشت - دلم یک عالمه آفتاب و هوای گرم در سواحل دریای کاراییب رو می‌خواد . جور که نمی‌شود . ولی دلم هم‌چنان می‌خواد!

تولدانه

 

ما ام‌روز بیست و هشت ساله شدیم . تولد شخص شخیص خودمان مبارک .  

 

 

 

 

پ.ن. اون پست پایینی برقراره هم‌چنان . حال و هوای من هنوز عوض نشده ازش........ 

 

 

 

A Good Time For PMS

از خوبی‌های آخر هفته پ‌ر‌ی‌ود شدن اینه که آدم دو روز تخت می‌تونه بگیره بخوابه بی مزاحم و درد سر و سر خر!