حضرت اشرف عصری راه افتاده و الان که اینجا ساعت نزدیک به سه صبح هست هنوز توی راهه و تا برسه به شهری که کار داره میشه طرفهای پنج صبح . بعد من هم از نگرانی خوابم نمیبره چون هی باید بهش زنگ بزنم تا مطمین بشم که موقع رانندگی خوابش نگرفته باشه احیانن زمانی - سابقهی این رو داشته که خوابآلود بوده و به من گفته باهاش تلفنی حرف بزنم تا خوابش نبره . از اون جهته همهش .
از سر شب دارم به این فکر میکنم که پس مامان چی کار میکردن همهی اون سالها که پدر به خاطر کارشون چند شب در هفته نبودن و جنگل بودن . یا ساعت دوازده شب میرسیدن و چاهار صبح دوباره میرفتن . همهی اون سالهایی که موبایل نبود و همهی اون سالهایی که موبایل بود ولی پدر لج کرده بودن که من پول تو جیب مخابرات جیم الف نمیریزم . چی کار میکردن مامان همهی اون سالها . چهطور با نگرانیشون کنار میاومدن؟ این چه دلی بود آخه؟ چه تحملی . چه طاقتی بود آخه؟
نمیدونم . با همهی علاقهیی که به تاریخ دارم . من زن روزگار امروزم . تصور زندگی بدون نشانههای تمدن امروزی یعنی موبایل . کامپیوتر و لپتاپ و خلاصه همهی گجتهای الکترونیکی برای من غیر قابل باور هست . واسه همین هم نمیتونم بفهمم که وقتی که ما بچه بودیم بزرگترها چهطور روزگار میگذروندن! از عهدهی من که بر نمیآد . حالا مامان چهطور این کار رو میکردن دیگه الله اعلم . من که نمیتونم......
میگم خب من اگه بخوام بیام شاید تنها نباشم . همراه اول داشته باشم!
و بهش مهلت نمیدم بپرسه خبری هست آیا یا نه . دست رو پیش میگیرم .
میگم خب عروسی که هفت هشت ماه دیگه هست . یه وقت دیدی شوخی شوخی یه خبری شد!
میگه خب بیاین . با هم بیاین . چه ایرادی داره مگه؟
میگم بیایم؟ باهم؟ واقعن؟
میگه آره خب!
میگم خب بیایم کجا بمونیم اونوقت؟ (به عبارت بهتر منظورمه اوشون کجا باید بمونن)
میگه معلومه خب . همینجا . خونهی خودمون .
میگم واقعنی؟
میگه آره!
میگم کدوم اتاق؟
میگه هر اتاقی که خودت دوست داشتی همون اتاق
میگم تختها هنوز همون تختهان؟
میگه آره
میگم خب تخت یه نفره که به درد من نمیخوره که!
میگه شما تشریففرما بشین . تخت دونفره هم براتون میگیریم که راحت باشین! هرچند رو تخت یه نفره صمیمیتر میشه خوابید!
میگم من اتاق کوچیکه رو میخوام.
میگه چه بهتر!
میگم یعنی واقعنی ایرادی نداره؟!
میگه گفتم که نه! بچه که نیستی که! الان اگه تنها بیای بیشتر مشکوک میزنی تا با همون همراه اولت باشی .
فقط نمیدونم چرا همهش حس میکنم زیادی با این مساله کووووووووللللللللللللل برخورد کرد! البته به قول حضرت اشرف برای اینکه من رو شرمنده کنه بس که دختر پررویی هستم! و وقتی که گفتم نه . گفت خب اینقدر مامانت باز برخورد کردن که من نقل قول رو شنیدم جای تو حسابی خجالت کشیدم . من :
* پیرو پست دیروز . خواستم بگم مامان من تو دنیا تکه از همه نظر . ما دعواها و دلخوریهامون رو جدی نمیگیریم . شما هم جدی نگیرینشون
زنگ زده میگه ببخشید .
میگم بیخیال . من دیگه عادت کردم . ولش کن . تموم شد دیگه . ادامهش نده .
میگه پس برو بخواب .
میگم خوابم نمیآد .
میگه چه خبر .
میگم هیچچی .
سکوت میکنه .
من هم .
خداحافظی میکنیم در سکوت .
کلمهها تا خود صبح ولی تو سرم رژه میرن و فریاد میکشن..........