یادش به خیر . یک زمانی بود که من رکورد دار بازدید وبلاگ عمو جان بودم.........
پ.ن. آمارش تو اولولون ِ پرشین هست . فقط انتظار ندارین که من ساعت چاهار صبح براتون آرشیو گردی کنم و لینک مستقیم پست رو بگذارم که؟!
یه قرار تلفنی با خاله جان و شوهر خاله جان . قبل اینکه بیان خونهی ماماناینها پدر دارن برای من توضیح میدن در مورد مسالهیی که قراره در موردش باهم شور کنیم
پدر جان - آره قضیه اینه که «*٪×،٫¤×٬٬×٪٪٫٬٪٪¤¤،×٪،٪×*×*،)،)،٪×،¤٪،٫٪٬٬٬٬٬٬»
من - نه پدر اینی که میگی که نمیشه که . «ؤیؤیإؤیأNئإNةئإآNةیأءیأژءئXNککإV|VإیکأإکNآXإNءأآءژ» کللن اینجوریاس قضیه .
خاله جان و شوهر خاله جان سر میرسن و تلفن میره رو اسپیکر
پدر جان - آره من میگم که «ؤیؤیإؤیأNئإNةئإآNةیأءیأژءئXNککإV|VإیکأإکNآXإNءأآءژ» ولی این دختره!(از القاب محبتآمیز پدر جان برای دخترهای فامیل و به همچنین من!) هی میگه «*٪×،٫¤×٬٬×٪٪٫٬٪٪¤¤،×٪،٪×*×*،)،)،٪×،¤٪،٫٪٬٬٬٬٬٬»
من - پدر این رو که الان من گفته بودم که! چرا میپیچونی حرف من رو؟
پدر جان - خب من و تو نداره که! تو گفتی انگاری که من گفتم!
شوهر خاله جان - خب نظرت چیه الان کللن عمو جان؟ چی فکر میکنی؟
من - من الان به شدت حس مستشار بودن بهم دست داده . دلم میخواد فقط زل بزنم تو دوربین
یک صدای گرومپ! و خاله جان از شدت خنده از روی صندلی ولو شدن روی زمین......
پ.ن. اون چه که پدر جان گفتن با اون چه که من میگفتم ۱۸۰ درجه با هم اختلاف داشتن و نظریهی پدرجان کللن از دور تاریخ تئوریها خارج بود!!!!!!!
پای تلفن برادره در حال غرغر - ¤٫¤٪٬¤٪¤٫×٪،×٪*،פ×،*٪×،٫٪¤
من - کلی نصیحت و دلداری جهت آرووم کردنش
برادره همچنان در حال گلهگذاری و غرغر - ،*٪¤،٬¤٪!٬٫¤×٫٪×*،×*٬¤٪٬٫
من - هم چنان در حال آرووم کردنش
برادره در حالی که جوش میآره - *٪٫٪×٬٪٬¤!٪¤!٫٪٫×،*×*×ًًٌٍٍََُُُُِِْؤًٍیإئإؤیأئإیأآآةأإ»ءآءXإNککیإؤآأة»إآة»إئ
من در حالتی که شدید از دستش کلافه شدم - میدونی چیه اصلن . این بیخودیالممالک که میگن خود ِ خود ِ تویی . مخصوصن که قدت هم همونجور مثل اون دراز ِ دِیلاق هست! واللا به خدا!
مامانه - چون تلفن رو اسپیکر بود غش کرده از خنده!!!!!!
شانتال آمد و حلقهیی را که خریده بود نشانم داد و گفت «برای من کوچیکه . ببین اگه اندازهت میشه تو برش دار»
حلقه را که دستم انداختم همهی حسهای نوستالوژیک دنیا انگاری که آمد سراغم....
از هفده آگوست دوهزار و هفت به این طرف هیچگاه حلقه دستم نبوده . انگشتری گاهگداری برای مراسمهای مختلفی که میرفتهام شاید انداخته باشم . ولی حلقه هرگز..... این یکی دقیقن حلقه است . مشابه همانی که داشتم . فقط این یکی نگینهایش مروارید است و آنی که من داشتم -یعنی هنوز هم دارمش . فقط یک گوشهیی نشسته و دارد برای خودش خاک میخورد- آن نگینهایش برلیان بود .
حس غریبی بود . هست . انگشترها به دستم مینشستند و با دستم یکی میشدند همیشه . این یک دانه حلقه اما . وزن دارد انگاری . حسش میکنم دایم . یک چیزی روی انگشتم بالا و پایین میرود هی انگار و من هی در دلم میخوانم:
وای
وای این حلقه که در چهرهی او
این همه تابش و رخشندگی است
حلقهی بردگی و
بندگی است.....*
* حلقه / اسیر / فروغ
اون زمانی که رابطهی من و آقای ازخودراضی داشت پا میگرفت . همیشه بهم میگفت من تو رو تو هیچ قید و بندی نمیگذارم . آزادی هر وقت که دلت خواست و از این رابطه خسته شدی بری .
خب من هم دقیقن همین کار رو کردم . فقط هنوز بعد این همه مدت نمیدونم چرا تا این حد بهش برخورده بود و عصبانی شده بود!
تنها توجیهی که براش دارم اینه که خیلی زیادی به خودش مطمین بود و باورش نمیشد! بیخودی که اسمش رو نگذاشتم آقای ازخودراضی!
نشستم پای قهوهی تلخ . بعد تمام این دو قسمتی که دیدم فکم رو زمین بود که گریم سیامک انصاری چرا شده یه ترکیبی از دکتر ناطقپور و دکتر منتظرقائم . بعد دلم واسه کلاسها و دانشکده تنگ شد یکهو کللی......
حالا واقعن اینطوریاس یا من اینطوری میبینمش این رو؟!