کریسمس من که یه خورده خیلی زیادی مری بود! از صبح -یعنی ساعت دو بعد از ظهر . چیه؟ انتظار داشتین صبح روز تعطیل من زودتر از اینها شروع بشه؟!- که بیدار شدم فقط هی لباسشویی رو زدم و لباس شستم . تازه هنوز یه دورش مونده تموم شه که بریزم تو خشککن .
ولو شدهییم با بچهها هر کداممان یک طرف . حال و حوصلهی کریسمسی و شلوغ بازی نداریم هیچ کداممان . حتا بوقلمونی که سفارش دادیم برایمان پختند! از دیشب دست نخورده مانده . شانتال رفته خانهی مادرش و به جایش دنیس که شوهرش هنوز از کلگری نیامده با دخترهایش آمده که کریسمس را با ما بگذراند و فکر کنم تنها آدمبزرگ خوشحال این جمع است چون میگوید نمیدانید چه حالی دارد که آدم برای خودش ولو شود و هی خودش را جمع و جور نکند که بزرگترهای خانواده هی با اخم و تخم به شیطنتهای دخترک سه سالهاش نگاه کنند و بعد سرشان را تکان بدهند و بگویند وقتی شوهرت نمیتواند کارش را منتقل کند تورونتو و تو هم نمیتوانی در کلگری بمانی به هزار و یک دلیلی که از نظر آنها واهیست -چون اگر مادر و همسر خوبی بودی میرفتی جایی میماندی که شوهرت هست و بچه پدر میخواهد که بالای سرش باشد- غلط کردی که دوباره بچهدار شدی و حالا باید همهی سختیهای نگهداری از یک نوزاد و یک بچهی سه ساله را تنهایی به دوش بکشی . حالا هم که آمده اینجا و برای خودش راحت لم داده و دخترش از صبح سرش گرم است به هدیههایی که دیشب سنتا تا کمرکش درخت برایش آورده و آن یکی دخترکش هم که هی از بغل یکی از ما به بغل آن یکی میرود هم خودش عشق میکند و هم ما .
من هم وسط نوبت لباسشویی و خشککن زدنها مینشینم به آنلاین تخته بازی کردن . راه خوبیست که ذهنم نرود پی افکار مزاحم . پی اینکه دلم هوس بوقلمونهایی که مادر شوهر سابق میپخت را کرده به عوض این بوقلمونهای بیمزهیی که اینها میپزند و اینکه چهقدر مزخرف است اینکه وقتی چیزی را . کسی را . رابطهیی را برای بدیهای بیشمارش کنار میگذاری تمام چیزهای خوبش را هم -هر چند اندک- از دست میدهی .
فکر اینکه اگر مانده بودم چه میشد؟ اینکه مامان چند روز پیش که سر درد دلش باز شده بود دوباره گفت زور آخر را درست نزدی و تصمیمت بر این شد که نمانی سر خانه و زندگییت . که گفت شاید ما نباید به این راحتی به دلتان راه میآمدیم و کمی بر هر دویتان سخت میگرفتیم تا شاید کار به اینجا نکشد .
فکر اینکه در جواب مامان گفتم که نمیشد . که دیگر حرفش را نزند که درست بشو نبود . این که من پس از پنج سال هر چه کردم دیدم نمیتوانم تحمل کنم که این آدم پدر بچهیی باشد که در وجود من رشد کند . که حالم از خودم بههم میخورد بعد از هر بار همخوابگییی که رفع عطش جنسی هم نبود حتا.....
فکر اینکه کجا و کی و چهگونه بود که احساسمان نسبت به هم گم شد و بیتفاوتی محض جایش را گرفت و راهمان از هم جدا شد و گم شدیم در روزمرگیها و روزمررگیهایمان و بیشتر و بیشتر در خودمان فرو رفتیم بیاعتنا به آن دیگری......
یادم نمیآید . نقطهی عطفش یادم نمیآید . فقط میدانم روزی بود که باهم مهربان بودیم و فردایش که تلخکام و ناسپاس از یکدگر......
طولانی شد . حوصلهام هم کمی تنگ است امشب . این پست ادامه دار است . از زندگی بعد از طلاق مینویسم و از روزها و شبهایش......
کریسمست واقعا مری بودا
خیلی کیا جان . نگوووووووووووووو . این مری بودن همچنان ادامه هم داره تازه!