*Sleepless In Toronto

 

 

بی‌خوابی زده‌ است به سرم . شب‌ها عادت ندارم زود بخوابم . زود خوابیدن هم در قاموس من یعنی ساعت دوازده شب بروی بخوابی . کللن من شب‌ها زودتر از ساعت دو نمی‌توانم بخوابم . یعنی اگر بخوابم مثل ام‌شب خوابم مختل می‌شود . نمی‌دانم چه‌ام شده بود . به گمانم به خاطر سردی هوا و خستگی خودم و سر و کله زدن پای تلفن تقریبن طرف‌های دوازده رفتم و خوابیدم . این خوابیدن بی‌موقع همان و بیدار شدن ساعت دو و نیم صبح و دیگر بر هم نیامدن چشم‌ها روی هم . هم همان! یک نیم ساعتی از این پهلو به آن پهلو چرخیدم و دیدم که نع! نمی‌شود . بلند شدم . حالا همه‌اش دارم به این فکر می‌کنم که خدا آخر و عاقبت فردا را برایم به خیر کند که سر کار چرت نزنم دایم! 

 

 

*عنوان رو از فیلم Sleepless In Seattle تحریف کردم

 

خب . زندگی خوب است و من هم مشغول کارم و سرم شلوغ است و همین‌ها دیگر . دارم یواش یواش عادت می‌کنم به این‌جا . البته هنوز کللی باید باهاش ور بروم تا لمش به دستم بیاید . ولی فعلنه‌اش که بدک نیست . خوش هم می‌گذرد تازه . حالم هم خوب است چشم نزنم اگر خودم را و شما هم چشم نزنید من را به هم‌چنین البته . از این هجرت اجباری خوش‌حالم اما . مدت‌ها بود که دست و دلم به نوشتن درست و حسابی در خانه‌ی قبلی نمی‌رفت . باشد که این خانه‌ی جدید هی تند و تند رست‌گار شود با آپ‌دیت‌های درست و درمان روزانه! 

 

 

مهاجره!

 

به قول عمو جان بس که پرشین‌بلاگ بازی می‌آره هی آدم رو عاصی می‌کنه تا اون‌جا که بعد سال‌ها زندگی با عزت آدم تصمیم به جلای محله‌ی قدیمیش می‌گیره به یه خونه‌ی جدید تو محله‌ی جدید . منم که دست به اسباب‌کشیم خوب شده این چند ساله . دنبال عمو جان راه افتادم این‌جا . تا ببینیم چه شود آیا در آخر!