بیخوابی زده است به سرم . شبها عادت ندارم زود بخوابم . زود خوابیدن هم در قاموس من یعنی ساعت دوازده شب بروی بخوابی . کللن من شبها زودتر از ساعت دو نمیتوانم بخوابم . یعنی اگر بخوابم مثل امشب خوابم مختل میشود . نمیدانم چهام شده بود . به گمانم به خاطر سردی هوا و خستگی خودم و سر و کله زدن پای تلفن تقریبن طرفهای دوازده رفتم و خوابیدم . این خوابیدن بیموقع همان و بیدار شدن ساعت دو و نیم صبح و دیگر بر هم نیامدن چشمها روی هم . هم همان! یک نیم ساعتی از این پهلو به آن پهلو چرخیدم و دیدم که نع! نمیشود . بلند شدم . حالا همهاش دارم به این فکر میکنم که خدا آخر و عاقبت فردا را برایم به خیر کند که سر کار چرت نزنم دایم!
*عنوان رو از فیلم Sleepless In Seattle تحریف کردم
خب . زندگی خوب است و من هم مشغول کارم و سرم شلوغ است و همینها دیگر . دارم یواش یواش عادت میکنم به اینجا . البته هنوز کللی باید باهاش ور بروم تا لمش به دستم بیاید . ولی فعلنهاش که بدک نیست . خوش هم میگذرد تازه . حالم هم خوب است چشم نزنم اگر خودم را و شما هم چشم نزنید من را به همچنین البته . از این هجرت اجباری خوشحالم اما . مدتها بود که دست و دلم به نوشتن درست و حسابی در خانهی قبلی نمیرفت . باشد که این خانهی جدید هی تند و تند رستگار شود با آپدیتهای درست و درمان روزانه!