چند ماه پیش داشتم با بابک سر فارسی و یا انگلیسی حرف زدن چانه میزدم . در حقیقت این اولین بار است طی این هفت سال که در شرایطی هستم* که مطلقن هیچ ایرانی دور و برم نیست . آن اوایل که شازده قراضه بود و خانوادهاش . بعد هم که محل کار سابق پر از ایرانی بود .
بابک میگفت سختت میشود .
گفتم نه . قبلن هم با غیر ایرانیها زندگی کردهام و هم جایی کار کردهام که ایرانی نبوده .
میگفت من در شرایطش بودهام . تو نمیفهمی . دلت برای فارسی حرف زدن تنگ میشود .
خندیده بودم بهش و به حرفش . گفتم پس شماها چه کارهیید؟ با شماها فارسی حرف میزنم دیگر . تازه وبلاگم هم هست .
سرش را به نشانهی قُد بودن من و اینکه حالا میبینیم و به حرفم میرسی تکان داده بود و دیگر ادامه نداده بود .
بعد دیروز وقتی که برایش تکست زدم که راست گفتی . حق با تو بود . دلم برای فارسی حرف زدن روزمره چنان تنگ شده که نگووووووووووووووووووووووو . جوابش یک نیش باز بود که تا پس کلهش در رفته بود در حالی که علم پیروزی در دست بالا و پایین میپرید و برای من شیشکی میبست که یعنی دیدی گفتم! من هم در جوابش تکست زدم که کللن خیلی بیجنبه است و من دیگر پیشش اعتراف نمیکنم . حتا اگر باز هم راست گفته باشد!
* از ماه جون -یعنی تقریبن اواسط خرداد به این طرف- و کاملن هم خود خواسته محیط پیرامونم را تغییر دادم و هشتاد درصد آدمهای دور و برم را غربال کردم و ریختم دور . چه ایرانی و چه غیر ایرانی .
پ.نِ توضیح واضحات - صدای بنده را همچنان از تورونتو میشنوید شما . جای دیگری نرفتهام هنوز!
بوس.
غر درست است نه قر!
بیتا جونم من کجا گفتم که دارم غُر میزنم؟
گفتم که بابک گفته من خیلی قُد هستم . یعنی کله شق . قُد رو هم میدونم که با قاف مینویسن جیگر . بوووووووووسسسسسسسسس
مگه کجا قرار بود بری ؟
اصلن تو رو جای دیگه ام را میدن مگه ؟!!
نداشتیم ها عمو جان . یه دونه برادر زاده که از دار دنیا بیشتر نداری که . قرار نبود خبیث باشی هااااااا
وقتی ما به زبان فارسی در ذهنمان فکر میکنم و با خودمان حرف میزنیم
فراموشی یا دلتنگی برای آن بی مورد است
آقا یا خانوم چلینگر . نمیدونم شما در این شرایطی که میگم بودین یا نه . ولی خیلی فرق میکنه . گاهی دلتون میخواد به دوستتون فحش بدین و با هم غشغش بخندین . گاهی دلتون میخواد عصر مزخرف یکشنبه که نشستین دم غروب بزنین زیر آواز و اونوقت به جای اینکه کسی همراهیتون کنه و یا لذت ببره از چیزی که میخونین یکی بیاد ازتون بپرسه چی داری میخونی و شما میمونی که چهطور براش ترجمه کنی که «هفت شهر عشق» چیه اصلن که تازه دلت میخواد «قدم قدم گریه کنی»ش . و برای همین کللن عطای همه چیز رو به لقاش میبخشین . اون وقت هست که به حرف من میرسین .
یکی از دلایلی تا همین چند وقت پیش منو از فکر کردن به زندگی در فرنگ منصرف می کرد علاقه ی ویژه م به حرف زدن به زبان مادریه. نمی دونم چه جوری باید توضیحش بدم نمی گم فارسی ه یه زبون خاصه یا مثلن برتری داره به زبون های دیگه چون فک می کنم اگه زبون مادریم چینی هم بود همین حسو داشتم نمی تونم فک کنم که برای بیان احساسم باید از یه زبون دیگه استفاده کنم حس می کنم هر چه قدر مسلط باشی به یه زبون دیگه حسی که موقع حرف زدن به فارسی می تونی منتقل کنی رو نمی تونی منتقل کنی. نمی دونم تونستم منظورمو بگم یا نه؟!
آره من و من جان . میدونم چی میگی . میفهمم کاملن . حس خیلی بد و اعصاب خورد کنی هست . میدونم و میفهمم دقیقن که چی میگی عزیزم....
برای چی باید با تو قهر باشم آخه ؟
نمیدونم! ولی مهم نیست . مهم اینه که قهر نیستی باهام . منم خوچحالم از این بابت
سلام.وبلاگ های قبلیت رو دیدم . حقیقتش حافظه خوبی ندارم لینک ها رو یادم نمیمونه ، دوستانی که کامنت میزارند رو به وبلاگ هاشون سر میزنم ! اگر لینک بزارند . مدتیه اما لب تاب شخصی دارم و میتونم ادرس ها رو ادد کنم . بهت بیشتر سر میزنم . ممنونم از اینکه برام نظرت رو گذاشتی .
خواهش میکنم . شما لطف دارین ریحانه جون.....
سلام دوست عزیزم،وبلاگتون خیلی قشنگه.
من میفا کوچولو هستم،یه موجوده کوچولو که از طرفه خدا اومده،لطفا به وبلاگ من هم یه سری بزنید،به نظراتتون احتیاج دارم
منتظرتون هستم.
خدا...
سلام .پس شما مهسا کانادایی هستین!کاملا درکت میکنم.حسو حال عجیبیه.چند بار تجربه دوری از وطنو داشتم .باید مقاوم باشی.همین ارتباطت با وطن خیلی کمک میکنه .موفق باشی
سلام
وب جالبی داری
به من هم سر بزن!
.
.
.
.
.
.
خوبی مهسا جان؟
خونه جدیدتو اندر بلاگ اسکای ندیده بودم.
اسمش
قالبش
و فضاش اصلا شبیه خونه قبلیت نیست.
بهتر شده به نظرم.
دو تا شباهت همین الان پیدا کردم
اول اینکه مثل خودم بلاگ اسکایی شدی
دوم اینکه زدی تو کار غربال و الک و سرند و باقی قضایا.
مرسی احسان جان . آره خب . تغییر و تحول هر از چند وقتی لازمه ......
سلام. اولین باره میام اینجا ولی ما که صدایی نشنیدیم که میگی صدا منو از تورنتو می شونی!؟!!!!!
یه راهنمایی کن !!!
بعد هم صدای من رو اگر میخواین بشنوین باید گوشتون رو هفت سال تمام بچسبونین به خود مانیتور! شاید چیزی ازش در اومد!
سلام.
من در خانواده ای عرب زبان و درمنطقه دولت آباد شهرری بزرگ شدم ، محله ما کاملا عرب نشین بود طوری که حتی معلمان مدرسه مان هم عراقی بودند.
من خودم متولد نجف اشرف بودم و در هفت سالگی به ایران برگشتم.
اما خوب بالاخره در بیست و هشت سالگی با یک دختر ایرانی با خانواده ای ترک تبار ازدواج کردم و در منطقه ای دیگر ساکن شدم.
بعضی اوقات چنان دلم برای عربی حرف زدن تنگ می شود که هیچ چیزی جز تلفن به خانواده ام آرامم نمی کند ..
کاملا درکت می کنم
مرسی احسان جان . ولی قبول کن که قندش بالاخره پارسییه . قند عربی نداشتیم دیگه! قند پارسی تو کللن تکه تو دنیا
ولی جدای از شوخی . بیخود نیست که میگن زبان مادری خب . یعنی چیزی که با گوشت و خون و پوست آدم آمیخته هست و نمیشه ازش بگذری هرگز........
کامنت و پستم چه فرقی داشتن مهسا؟
نوشتم خیلی هایتان را ... نه همه ی تان را!
این در جواب به خط دوم و سوم کامنتت بود احسان