زنگ زده میگه ببخشید .
میگم بیخیال . من دیگه عادت کردم . ولش کن . تموم شد دیگه . ادامهش نده .
میگه پس برو بخواب .
میگم خوابم نمیآد .
میگه چه خبر .
میگم هیچچی .
سکوت میکنه .
من هم .
خداحافظی میکنیم در سکوت .
کلمهها تا خود صبح ولی تو سرم رژه میرن و فریاد میکشن..........
نشستم پای قهوهی تلخ . بعد تمام این دو قسمتی که دیدم فکم رو زمین بود که گریم سیامک انصاری چرا شده یه ترکیبی از دکتر ناطقپور و دکتر منتظرقائم . بعد دلم واسه کلاسها و دانشکده تنگ شد یکهو کللی......
حالا واقعن اینطوریاس یا من اینطوری میبینمش این رو؟!
خراب و خسته میشوم - جز دل تو که دار نیست
جز تو در این خرابهها - نشانی از دیار نیست
به درد بوسه میزنم - به زخم سجده میبرم
سوای این زخم زدن - دست مرا به کار نیست
دست مرا
به
کار
نیست
دست مرا
به
ک
ا
ر
نیست
دست مرا به کار
ن
ی
س
ت
جریان زندگی من به اضافهی مسایل جانبیش شده داستان اون ومپایره* که میخواسته خودکشی کنه . میره یک بشکه آب مقدس** میخوره . مردن که نمیمیره هیچ . واسه هزار سال اسهال میگیره فقط
*Vampire - دراکولا . خونآشام
**Holly Water - آبی که کشیش یا اسقف تقدیس میکنه برای غسل تعمید یا برکت دادن و دعا کردن اشخاص و مکانها و اشیا و یا برای دور نگه داشتن و مصون بودن در مقابل هر چیز شیطانی . طبق اونچه که تو افسانهها اومده . آب مقدس یکی از چیزهایی هست که باعث نابودی ومپایرها میشه . یعنی فقط کافیه چند قطرهش روی یک ومپایر ریخته بشه تا اون دود بشه و بره هوا .
پ.ن. کدومتون چشمم زدین؟ چنان گلو دردی گرفتم که نگووووووووووووووووو . تو این هیر و ویری همینم کم بود که آنفلوانزا هم بیاد سراغم
بعد فکر کن ساعت هشت صبح بیدار شی و یکراست بری توی آشپزخانه و شروع کنی کیک پختن!
پ.ن. دیشب ساعت سه و نیم صبح خوابیدم.
پ.ن.۲. کی بود میگفت صبحها من رو با یک من عسل هم نمیشه خورد بس که اخلاقم مرباست مخصوصن اگه کلهی سحر از خواب بیدار شم؟
پ.ن.۳. هشت صبح روزهای شنبه و یکشنبه یعنی یک خیلی کلهی سحر!
با بچهها نشسته بودیم نسخهی یواشکی The Twilight Saga: Eclipse را نگاه میکردیم و من هم طبق عادت دستم به موهایم بود و داشتم با موهایم بازی میکردم که یکهو دوستم زد زیر خندهیی که بند نمیآمد! بعد که نفسش کمی جا آمد بریده بریده گفت «آنقدر عاشق ادوارد هستی که نشستی ناخودآگاه مدل موهاش رو هم تقلید کردی» و دوباره از خنده ولو شد روی زمین . بلند شدم رفتم جلوی آینه . راست میگفت . دقیقن این شکلی شده بود موهایم:
با این تفاوت که فکر کنم موهای من کمی کوتاهتر از اینی که در عکس میبینید هست حتا
یکی به اسم ساناز برام نوشته:
سلام دوست عزیز فکر میکنم شما هم توی دانلود از رپید شیر و هات فایل مشکل دارید یا مجبورید اکانت بخرید اما بهتره دست نگه داری با استفاده از این سایت می تویند هرفایلی رو که خواستید از رپیدشیر دانلود کنید
بعدش من موندم فکری . این وبلاگ کللن یک هفته هم نیست که راه اندازی شده و سر و تهش رو بزنی این چاهارمین پستش هست . اون وقت من شدیدن حس فضولیم زده بالا که ایشون از کجا به این نتیجه رسیدن که من برای دانلود و یا آپلود چیزی مشکل دارم با رپیدشر و غیره و ذالک! یعنی هر متن بیمعنی رو تو هر وبلاگی که دستشون برسه میگذارن و تازه فکر میکنن که خیلی هم شاهکار کردن . خداییش نوبر هستن همهشون واللا....
بیخوابی زده است به سرم . شبها عادت ندارم زود بخوابم . زود خوابیدن هم در قاموس من یعنی ساعت دوازده شب بروی بخوابی . کللن من شبها زودتر از ساعت دو نمیتوانم بخوابم . یعنی اگر بخوابم مثل امشب خوابم مختل میشود . نمیدانم چهام شده بود . به گمانم به خاطر سردی هوا و خستگی خودم و سر و کله زدن پای تلفن تقریبن طرفهای دوازده رفتم و خوابیدم . این خوابیدن بیموقع همان و بیدار شدن ساعت دو و نیم صبح و دیگر بر هم نیامدن چشمها روی هم . هم همان! یک نیم ساعتی از این پهلو به آن پهلو چرخیدم و دیدم که نع! نمیشود . بلند شدم . حالا همهاش دارم به این فکر میکنم که خدا آخر و عاقبت فردا را برایم به خیر کند که سر کار چرت نزنم دایم!
*عنوان رو از فیلم Sleepless In Seattle تحریف کردم
خب . زندگی خوب است و من هم مشغول کارم و سرم شلوغ است و همینها دیگر . دارم یواش یواش عادت میکنم به اینجا . البته هنوز کللی باید باهاش ور بروم تا لمش به دستم بیاید . ولی فعلنهاش که بدک نیست . خوش هم میگذرد تازه . حالم هم خوب است چشم نزنم اگر خودم را و شما هم چشم نزنید من را به همچنین البته . از این هجرت اجباری خوشحالم اما . مدتها بود که دست و دلم به نوشتن درست و حسابی در خانهی قبلی نمیرفت . باشد که این خانهی جدید هی تند و تند رستگار شود با آپدیتهای درست و درمان روزانه!