اگر گناه از من نیست . پس چرا محاکمه‌ام می‌کنی؟...... 

 

 

 

این مردهای حسود!

 

 خیلی بی‌هوا ازم می‌پرسه «چی تو دنیا بیش‌تر از همه بهت آرامش می‌ده؟» 

 

چشمام رو روی هم می‌گذارم و بعد از یه مکث دو ثانیه‌یی می‌گم «دریا . هیچ‌چیزی تو دنیا به اندازه‌ی دریا به من آرامش نمی‌ده» و هم‌زمان هم دارم توی ذهنم صدای موج‌های دریا رو به تصویر می‌کشم و می‌رم تو عالم خیال....... 

 

حضرت اشرف ولی چنان بهشون بر می‌خوره و می‌رن تو لب که من باید تا نیم ساعت هی قربون صدقه‌ش برم تا یه خورده اخماشون وا بشه و آشتی کنن . در همون حالی که دارم از خنده از واکنش ایشون ریسه می‌رم هر دوثانیه می‌پرسم «یعنی تو واقعنی به دریا حسودیت شد؟» و دوباره می‌زنم زیر خنده و اوشون هی بیش‌تر اخماشون می‌ره تو هم و با لب و لوچه‌ی آویزون به نشونه‌ی قهر سرشون رو تکون می‌دن که یعنی آره و من هی در حالی که سعی می‌کنم جلوی خنده‌ی خودم رو بگیرم هی نازشون رو می‌کشم تا بالاخره اخماشون وا می‌شه و لب‌خند به لباشون می‌آد. 

 

 

خداییش اول این‌که وقتی ازم سوال کرد اصلن به ذهنم نرسید که دلش می‌خواد چه جوابی بهش بدم . بعدش هم باورم نمی‌شد که این همه واکنشش اکستریم باشه واسه جوابی که بهش دادم و تا این حد حسودیش بشه . هر چند ته دلم حسابی قیلی‌ویلی رفت بابت این حسودی نابه‌هنگام  

 

 

پ.ن. انگار از جنس قدیمه چشم تو......

 

 

راز این حلقه‌ی.......

  

شانتال آمد و حلقه‌یی را که خریده بود نشانم داد و گفت «برای من کوچیکه . ببین اگه اندازه‌ت می‌شه تو برش دار» 

حلقه را که دستم انداختم همه‌ی حس‌های نوستالوژیک دنیا انگاری که آمد سراغم....
 

از هفده آگوست دوهزار و هفت به این طرف هیچ‌گاه حلقه دستم نبوده . انگشتری گاه‌گداری برای مراسم‌های مختلفی که می‌رفته‌ام شاید انداخته باشم . ولی حلقه هرگز..... این یکی دقیقن حلقه است . مشابه همانی که داشتم . فقط این یکی نگین‌هایش مروارید است و آنی که من داشتم -یعنی هنوز هم دارمش . فقط یک گوشه‌یی نشسته و دارد برای خودش خاک می‌خورد- آن نگین‌هایش برلیان بود .  

حس غریبی بود . هست . انگشترها به دستم می‌نشستند و با دستم یکی می‌شدند همیشه . این یک دانه حلقه اما . وزن دارد انگاری . حسش می‌کنم دایم . یک چیزی روی انگشتم بالا و پایین می‌رود هی انگار و من هی در دلم می‌خوانم:  

 

 

وای   

وای این حلقه که در چهره‌ی او
این همه تابش و رخشندگی است 

حلقه‌ی بردگی و
بندگی است.....*
 

 

 

* حلقه / اسیر / فروغ  

 

 

تقدیم به همه‌ی آقایون!

 

 

این پست . این ترانه . تقدیم به همه‌ی شما آقایون...... 

 

 

 

پ.ن. متن ترانه رو گذاشتم تو ادامه‌ی مطلب....

ادامه مطلب ...

  

ذهنم قفل کرده . نیم ساعته نشستم زل زدم به این صفحه . نه فارسی می‌تونم بنویسم نه انگلیسی . حالا کی و کجا و چه‌گونه و چه‌طور قراره منفجر بشه و بریزه بیرون دیگه خدا می‌دونه.......  

 

حالم دوباره بده . دارم دیوونه می‌شم باز . دارم بالا می‌آرم . بالا می‌آ‌رم . بالا می‌آرم . بالا............ 

 

 

 

به خاطر پس جریانات پیش اومده سر این پست و این پست . چند روزه من اَسی و بَبی‌م* قاطی کردن باهم حسابی . اعصابم که کمی آرووم‌تر شد می‌آم و توضیح می‌دم که چی شده .  

 

 

*از کاراکترهای کتاب پدر آن دیگری نوشته‌ی پری‌نوش صنیعی 

 

پی آلن نوشت - بی‌خوابی‌های این چند شبه‌ام هم سر همین قضیه بودش که تو هم اییییییییییین همه دعوام کردی که چرا نمی‌رم بخوابم 

 

 

وقتی که خواب هم قهر می‌کند.....

 

خودمان انگشت کردیم در چش و چار خودمان!  

دو شب پشت هم همانند آدمی‌زاد ساعت دوازده شب خوابیدیم . ام‌شب باز خوابمان نمی‌برد! البته تلفن بی‌موقع مامان جانمان و اعصاب خوردی بعدش هم در این بی‌خوابی ما بی‌تاثیر نیست . والا ما آن زمانی که رفتیم بخوابیم خیلی هم خوابمان می‌آمد! 

 

 

 

خواب بی‌موقع!

 

اگر همون زمانی که حضرت اشرف می‌خوابن تو هم بگیری بخوابی . نتیجه‌اش این می‌شه که اون زمانی که حضرت اشرف بیدار می‌شن که برن سر کار تو هم بیداری . بل‌کم که حتا زودترش هم!  

 

نتیجه‌ی دقیق‌تر میکرو ذره‌بینی‌ش هم یعنی این‌که ساعت دو و نیم صبح بیدار بشی و دیگه خوابت نبره . حالا مهم هم نیست که چند صد میلیون بار حضرت اشرف تو رو قسم و آیه بده که برو بگیر بخواب وگرنه تو کللللللل روز خواب‌آلودی و پاچه می‌گیری و با یک من عسل هم نمی‌شه خوردتت! 

  

 

پ.ن. اون حس هشتم بدجنسم می‌گه همه‌ی این حرف‌ها رو حضرت اشرف برای این زدن که شب که می‌آن خونه با یک عدد موجود تنوره کش مواجه نشن به عوض بوس و کنار و آغوش و از این جور حرف‌ها و واسه منفعت شخصی خودشون بوده! حالا من نمی‌دونم باید حرف این حس هشتم بدجنسم رو باور کنم یا حرف اون سه تا حس شیشم و هفتم و نهم رو که هی دارن نهایت سعی خودشون رو می‌کنن که بزنن توی سر این حس هشتم بدجنسم و خفه‌ش کنن! 

 

 

 

پارادوکسیکال

 

 

اسم این‌جا رو گذاشتم Exposed . بعد این خودسانسوری ولم نمی‌کنه! 

 

 

 

 

پ.ن. واسه هر کی که نمی‌دونه! - Exposed یعنی عریان شده...... 

 

 

 

 

 

 

کلاف سر در گم

 

گم شده‌ام . جایی میان انبوه داستان‌های نیمه نوشته و کتاب‌های ناتمام و فیلم‌های نادیده و نصفه دیده . جایی میان غزل‌های سعدی و شعر‌های فروغ و شاملو . و جایی میان همه‌ی ترانه‌ها .

گم شده‌ام . جایی میان پشت میز کار و تخت‌خواب و آش‌پزخانه و توالت . جایی میان راه خانه تا اداره و بیمارستان و هزار و یک اداره‌ی دولتی که برای هزار و یک کوفت و درد و زهرمار باید هی دنبالشان بدوی .  

گم شده‌ام . یا شاید هم عمدن خودم را جا گذاشتم که گم شوم . نمی‌دانم . فقط این گم‌شدگی را دوست ندارم . بی‌زحمت . خواهش می‌کنم . یکی من را برایم پیدا کند لطفن!  

 

  

 

اجرتان با هر چیزی که بهش اعتقاد دارید . حتا به بی‌اعتقادی شما و خودم!