ایییییییییییییییین قده دلم میخواد یه بار در جواب «تو فکر کردی/میکنی من خرم؟» بگم آره! بعد ببینم طرف واکنشش چیه!
سوال به این مسخرگی نوبره واللا با این نوناشون!
ما امروز بیست و هشت ساله شدیم . تولد شخص شخیص خودمان مبارک .
پ.ن. اون پست پایینی برقراره همچنان . حال و هوای من هنوز عوض نشده ازش........
من خدای ایجاد رابطههای از همان ابتدا فاکد آپ هستم . رابطههایی که میدانم که به هیچ کجا نمیرسند و یا اگر هم برسند پایانشان خوش نیست . میدانم و باز هم اصرار دارم بر ایجادشان . بر شروعشان . انگار اگر خودم و طرفم را درگیر نکنم حس مازوخیستیام آرام نمیگیرد . این که همه چیز تمام شود و من دوباره بریزم در خودم و درد امانم را ببرد و راه به جایی نداشته باشم ببرم........
الان هم دل من درد دارد . الان باز هم غرق شدهام در داریوش و فروغ و حمید مصدق و شاملو . الان باز هم اشکهایم دارند که در نمیآیند . الان . منم و آستانهی بیست و هشت سالگی و تنهایی لجدربیاری که با بوی قهوه و دود سیگار به هم آمیخته......
دلم جا مانده . این که دل آدم جا بماند دردش حتا از اینکه دل آدم بشکند هم بیشتر است . دلت که میشکند دست کم تکههایش را داری که هر از چندگاهی نگاهی بهشان بیندازی و بدنت بلرزد . دلت که جا میماند ولی . یک سوراخ بزرگ داری در وجودت . یک جای خالی در بدنت و روحت و عقلت که سوز از همه جایش کوران میکند به تک تک سلولهای زنده بودنت . دلت که جا میماند . چیزی نداری که نگاهی بهش بیندازی وقتی دلت تنگ میشود تا آثارش را ببینی . دلت که جا میماند . تو هم انگاری که نیستی . تو هم جا ماندهیی . هیچ میشوی.......
ز آنچه دادم به او مرا غم نیست
حسرت و اضطراب و ماتم نیست
غیر آن دل که پر نشد جایش
به خدا چیز دیگرم کم نیست
باز هم دارم آنچه را که شبی
ریختم چون شراب در کامش
دارم آن سینه را که او میگفت
تکیهگاهیست بهر آلامش
بازهم میتوان به گیسویم
چنگی از روی عشق و مستی زد
باز هم میتوان در آغوشم
پشت پا بر جهان هستی زد
باز هم در نگاه خاموشم
قصههای نگفتهیی دارم
باز هم چون به تن کنم جامه
فتنههای نهفتهیی دارم
باز هم میدود به دنبالم
دیدگانی پر از امید و نیاز
باز هم با هزار خواهش گنگ
میدهندم به سوی خویش آواز......
پ.ن. من از آن دسته آدمهایی هستم که لالایی خواندن خوب بلدم ولی کللن با لالایی خوابم نمیبرد . اجرتان با حوریان و غلمانهای همین دنیا* اگر نَفَستان را به زحمت نینداخته و بالای منبر تشریف نبرید . اگر هم بالای منبر هستید بیایید پایین که همسطح بشویم بعد بگویید هر چه میخواهید را......
*نقد باهاتان حساب کردم که نسیهی آن دنیایش را کسی ندیده هنوز........
پیشعرفروغنوشت - خودم میدونم که ترتیب اصلی شعر اینجور که من نوشتم نیست . ولی دلم الان شعر رو با این ترتیب نوشتم خواست......
یه قرار تلفنی با خاله جان و شوهر خاله جان . قبل اینکه بیان خونهی ماماناینها پدر دارن برای من توضیح میدن در مورد مسالهیی که قراره در موردش باهم شور کنیم
پدر جان - آره قضیه اینه که «*٪×،٫¤×٬٬×٪٪٫٬٪٪¤¤،×٪،٪×*×*،)،)،٪×،¤٪،٫٪٬٬٬٬٬٬»
من - نه پدر اینی که میگی که نمیشه که . «ؤیؤیإؤیأNئإNةئإآNةیأءیأژءئXNککإV|VإیکأإکNآXإNءأآءژ» کللن اینجوریاس قضیه .
خاله جان و شوهر خاله جان سر میرسن و تلفن میره رو اسپیکر
پدر جان - آره من میگم که «ؤیؤیإؤیأNئإNةئإآNةیأءیأژءئXNککإV|VإیکأإکNآXإNءأآءژ» ولی این دختره!(از القاب محبتآمیز پدر جان برای دخترهای فامیل و به همچنین من!) هی میگه «*٪×،٫¤×٬٬×٪٪٫٬٪٪¤¤،×٪،٪×*×*،)،)،٪×،¤٪،٫٪٬٬٬٬٬٬»
من - پدر این رو که الان من گفته بودم که! چرا میپیچونی حرف من رو؟
پدر جان - خب من و تو نداره که! تو گفتی انگاری که من گفتم!
شوهر خاله جان - خب نظرت چیه الان کللن عمو جان؟ چی فکر میکنی؟
من - من الان به شدت حس مستشار بودن بهم دست داده . دلم میخواد فقط زل بزنم تو دوربین
یک صدای گرومپ! و خاله جان از شدت خنده از روی صندلی ولو شدن روی زمین......
پ.ن. اون چه که پدر جان گفتن با اون چه که من میگفتم ۱۸۰ درجه با هم اختلاف داشتن و نظریهی پدرجان کللن از دور تاریخ تئوریها خارج بود!!!!!!!
از خوبیهای آخر هفته پریود شدن اینه که آدم دو روز تخت میتونه بگیره بخوابه بی مزاحم و درد سر و سر خر!
به طرز وحشتناکی این روزها سر کار سرم شلوغه . شب هم جنازه میرسم خونه . دیگه وقت اینترنت بازی برام نمیمونه . احتمالن تا آخر دسامبر برنامهم همینجور باشه . امیدوارم که نمیرم فقط!
چند وقت پیشها مدل آرایشی دوستی شدم که دورهی گریم میگذراند . بعد که عکسها را فرستاد . گفتم بد نیست بعد این هفت سالی که این ور آمدهام یک نیمچه رونمایی از خودم داشته باشم بس که این عموجان غر زد که یک عکس از خودت نمیفرستی! حالا این ما و این هم عکسهامون در خدمت شما!
سالهای ۱۹۳۰
سالهای ۱۹۴۰
سالهای ۱۹۵۰
همینها دیگر . گفتیم شما را مستفیض کرده باشیم . مخصوصن شما را عمو جان!
حضرت اشرف عصری راه افتاده و الان که اینجا ساعت نزدیک به سه صبح هست هنوز توی راهه و تا برسه به شهری که کار داره میشه طرفهای پنج صبح . بعد من هم از نگرانی خوابم نمیبره چون هی باید بهش زنگ بزنم تا مطمین بشم که موقع رانندگی خوابش نگرفته باشه احیانن زمانی - سابقهی این رو داشته که خوابآلود بوده و به من گفته باهاش تلفنی حرف بزنم تا خوابش نبره . از اون جهته همهش .
از سر شب دارم به این فکر میکنم که پس مامان چی کار میکردن همهی اون سالها که پدر به خاطر کارشون چند شب در هفته نبودن و جنگل بودن . یا ساعت دوازده شب میرسیدن و چاهار صبح دوباره میرفتن . همهی اون سالهایی که موبایل نبود و همهی اون سالهایی که موبایل بود ولی پدر لج کرده بودن که من پول تو جیب مخابرات جیم الف نمیریزم . چی کار میکردن مامان همهی اون سالها . چهطور با نگرانیشون کنار میاومدن؟ این چه دلی بود آخه؟ چه تحملی . چه طاقتی بود آخه؟
نمیدونم . با همهی علاقهیی که به تاریخ دارم . من زن روزگار امروزم . تصور زندگی بدون نشانههای تمدن امروزی یعنی موبایل . کامپیوتر و لپتاپ و خلاصه همهی گجتهای الکترونیکی برای من غیر قابل باور هست . واسه همین هم نمیتونم بفهمم که وقتی که ما بچه بودیم بزرگترها چهطور روزگار میگذروندن! از عهدهی من که بر نمیآد . حالا مامان چهطور این کار رو میکردن دیگه الله اعلم . من که نمیتونم......
پای تلفن برادره در حال غرغر - ¤٫¤٪٬¤٪¤٫×٪،×٪*،פ×،*٪×،٫٪¤
من - کلی نصیحت و دلداری جهت آرووم کردنش
برادره همچنان در حال گلهگذاری و غرغر - ،*٪¤،٬¤٪!٬٫¤×٫٪×*،×*٬¤٪٬٫
من - هم چنان در حال آرووم کردنش
برادره در حالی که جوش میآره - *٪٫٪×٬٪٬¤!٪¤!٫٪٫×،*×*×ًًٌٍٍََُُُُِِْؤًٍیإئإؤیأئإیأآآةأإ»ءآءXإNککیإؤآأة»إآة»إئ
من در حالتی که شدید از دستش کلافه شدم - میدونی چیه اصلن . این بیخودیالممالک که میگن خود ِ خود ِ تویی . مخصوصن که قدت هم همونجور مثل اون دراز ِ دِیلاق هست! واللا به خدا!
مامانه - چون تلفن رو اسپیکر بود غش کرده از خنده!!!!!!