از معدود خوبیهای اینسومنیا داشتن اینه که آدم میتونه بشینه پای اساینمنتهاش بدون نیاز به دوپینگ!
فقط خدا به داد فردا عصر برسه که احتمالن من غش کنم و حضرت اشرف هم کلهی من رو خواهند کَند احتمال قریب به یقین
پ.ن. الان نزدیک به سی و چاهار ساعته که نخوابیدم و بیدارم . و همچنان هم اصرار دارم که حضرت اشرف نباید از این نخوابیدنهای من عصبانی بشن
اکنون تو اینجایی .. گسترده چون عطر اقاقیها......
ما بر زمینی هرزه روییدیم
ما بر زمینی هرزه میباریم
ما هیچ را در راهها دیدیم
بر اسب زرد بالدار خویش
چون پادشاهی راه میپیمود
افسوس ما خوشبخت و آرامیم
افسوس ما دلتنگ و خاموشیم
خوشبخت زیرا دوست میداریم
دلتنگ زیرا عشق نفرینیست
فروغ / تولدی دیگر / در آبهای سبز تابستان
میشه یکی بیاد توضیح بده چرا این دو - سه ساله من همیشه شب ولنتاین پریود هستم؟!
پ.ن. عجب پست بازگشتظفرمندانهنوشتی شد!
فامیل ما تو در توست . این تو در تو که میگویم معنیاش به این نیست که برادر آن آمده خواهر این را گرفته و بعد زن برادر خواهر شوهر این یکی میشود خالهی مادر زن نوه عمهی آن یکی . نه . اتفاقن ازدواج فامیلی نداریم اصلن . این تو در تویی که میگویم معنیاش این است که همهمان آنقدر به هم نزدیک هستیم که یعنی نه حتا «شبیه» و یا «مثل» خواهر و برادر . یعنی خود ِ خود ِ خود ِ خواهر و برادر . این یعنی درست است که طبق شناسنامه که پیش برویم من فقط یک برادر دارم از پدر و مادرم ولی واقعیت این است که ما عادت کردهییم به صدا زدن به عمه و عمو و خاله و دایی . فرقی ندارند هیچ کدامشان با پدر و مادر خودمان . یعنی من و ما چندین و چند پدر و مادر دیگر داریم علاوه بر پدر و مادر شناسنامهیی خودمان . و این نتیجهاش هم یعنی این میشود که . خوب ما داریم عمه میشویم دیگر . هم من هم مخبرالدولهبانو -عمهی جدیدالتاسیس ملقب به عمه فسقلی از طرف بابای نینی- هم غُرغُرخاتون و هم فیسفیسی جان .
خبر را مخبرالدولهبانو داغ داغ هنوز سه ساعت هم از تنور نیامده بیرون گذاشت صاف روی پیشخوان مخصوص برای من . و بعدش هم دیگر جیغ و داد و گریه بود از ذوق و شوق و خوشحالی .
این یعنی بهترین خبری بود که در این حال و هوای مزخرف سرد و روزهای به هم پیچیده و کارهای در هم گره خورده میتوانستم بشنوم .
پ.ن. یک وقت فکر نکنید من تا به حال عمهی این مدلی نشده بودم که این همه این جور دارم ندید بدید بازی در میآورم هاااااااااا . نه خیر . همین فیسفیسی جان برادرشان با همکاری خانم! یک عدد دخملی تحویل فامیل دادند خوردنییییییییییییی . بعد گل سرسبد نوههای فامیل یک پسرک رستمدستان از شاخهی یک عمهی دیگر است . منتها نه که مادر مخبرالدولهبانو عمهی فیورت ما میباشد در نتیجه دیگر خیلی این یکی مزه داد .
تازه ما خالهی یک عدد شازده پسر همین فیسفیسی جان هم هستیم یک سه سالی میشود حدودن!
بیهوده انتظار تو را دارم
دانم دگر تو بازنخواهی گشت
هر چند اینجا بهشت شاد خدایان است
بی تو برای من
این سرزمین غمزده زندان است
در هر غروب
در امتداد شب
من هستم و تمامت تنهایی
با خویشتن نشستن
در خویشتن شکستن........
حمید مصدق / در رهگذار باد / آیا چه کس تو را از مهربان شدن با من مایوس میکند / قسمت دوازدهم
کریسمس من که یه خورده خیلی زیادی مری بود! از صبح -یعنی ساعت دو بعد از ظهر . چیه؟ انتظار داشتین صبح روز تعطیل من زودتر از اینها شروع بشه؟!- که بیدار شدم فقط هی لباسشویی رو زدم و لباس شستم . تازه هنوز یه دورش مونده تموم شه که بریزم تو خشککن .
ولو شدهییم با بچهها هر کداممان یک طرف . حال و حوصلهی کریسمسی و شلوغ بازی نداریم هیچ کداممان . حتا بوقلمونی که سفارش دادیم برایمان پختند! از دیشب دست نخورده مانده . شانتال رفته خانهی مادرش و به جایش دنیس که شوهرش هنوز از کلگری نیامده با دخترهایش آمده که کریسمس را با ما بگذراند و فکر کنم تنها آدمبزرگ خوشحال این جمع است چون میگوید نمیدانید چه حالی دارد که آدم برای خودش ولو شود و هی خودش را جمع و جور نکند که بزرگترهای خانواده هی با اخم و تخم به شیطنتهای دخترک سه سالهاش نگاه کنند و بعد سرشان را تکان بدهند و بگویند وقتی شوهرت نمیتواند کارش را منتقل کند تورونتو و تو هم نمیتوانی در کلگری بمانی به هزار و یک دلیلی که از نظر آنها واهیست -چون اگر مادر و همسر خوبی بودی میرفتی جایی میماندی که شوهرت هست و بچه پدر میخواهد که بالای سرش باشد- غلط کردی که دوباره بچهدار شدی و حالا باید همهی سختیهای نگهداری از یک نوزاد و یک بچهی سه ساله را تنهایی به دوش بکشی . حالا هم که آمده اینجا و برای خودش راحت لم داده و دخترش از صبح سرش گرم است به هدیههایی که دیشب سنتا تا کمرکش درخت برایش آورده و آن یکی دخترکش هم که هی از بغل یکی از ما به بغل آن یکی میرود هم خودش عشق میکند و هم ما .
من هم وسط نوبت لباسشویی و خشککن زدنها مینشینم به آنلاین تخته بازی کردن . راه خوبیست که ذهنم نرود پی افکار مزاحم . پی اینکه دلم هوس بوقلمونهایی که مادر شوهر سابق میپخت را کرده به عوض این بوقلمونهای بیمزهیی که اینها میپزند و اینکه چهقدر مزخرف است اینکه وقتی چیزی را . کسی را . رابطهیی را برای بدیهای بیشمارش کنار میگذاری تمام چیزهای خوبش را هم -هر چند اندک- از دست میدهی .
فکر اینکه اگر مانده بودم چه میشد؟ اینکه مامان چند روز پیش که سر درد دلش باز شده بود دوباره گفت زور آخر را درست نزدی و تصمیمت بر این شد که نمانی سر خانه و زندگییت . که گفت شاید ما نباید به این راحتی به دلتان راه میآمدیم و کمی بر هر دویتان سخت میگرفتیم تا شاید کار به اینجا نکشد .
فکر اینکه در جواب مامان گفتم که نمیشد . که دیگر حرفش را نزند که درست بشو نبود . این که من پس از پنج سال هر چه کردم دیدم نمیتوانم تحمل کنم که این آدم پدر بچهیی باشد که در وجود من رشد کند . که حالم از خودم بههم میخورد بعد از هر بار همخوابگییی که رفع عطش جنسی هم نبود حتا.....
فکر اینکه کجا و کی و چهگونه بود که احساسمان نسبت به هم گم شد و بیتفاوتی محض جایش را گرفت و راهمان از هم جدا شد و گم شدیم در روزمرگیها و روزمررگیهایمان و بیشتر و بیشتر در خودمان فرو رفتیم بیاعتنا به آن دیگری......
یادم نمیآید . نقطهی عطفش یادم نمیآید . فقط میدانم روزی بود که باهم مهربان بودیم و فردایش که تلخکام و ناسپاس از یکدگر......
طولانی شد . حوصلهام هم کمی تنگ است امشب . این پست ادامه دار است . از زندگی بعد از طلاق مینویسم و از روزها و شبهایش......
خواب دیدهام . نه این که خواب نما شده باشم ها . نه . فقط خواب دیدهام . این چند شبه هر شبش را خواب دیدهام . خواب آدمها و جاها و مکانها . همهشان هم خوابهای واضح و رنگی! همهشان هم خوابهایی شگفتزده کننده......
خواب دیشبم اما . خواب محسن و عباس و امید بود . بیدار که شدم کللی خندیدم . اینکه من و محسن و عباس بعد هفت سال همدیگر را دیدیم و سر به سر هم گذاشتیم یک عالمه و این بابایی دوست داشنتی من هی لیلی به لالایم گذاشت و عمو جانم را دعوا کرد که چرا اعتراض دارد به این که او دلش میخواهد دختر یکییکدانهاش را لوس کند .
و عجیب هم چسبید آنجا که امید رانندگی میکرد و من خم شدم طرفش و سرم را گذاشتم روی پایش و خوابیدم!
خلاصه که حالی داد خواب دیشبم کللن
بچهها . ممنون از احوالپرسیها و دعاهای همهتون . پدر خوبن . همون هفتهی پیش برگشتن خونه . عمل هم بسی خوب پیش رفت تا اون جا که من میدونم و بی هیچ پیچیدگی پیش و پسی.......
من احتمالن کماکان فعلن همچنان نیستم یا اگر هم باشم خیلی کمرنگ هستم . از سر کار که میرسم خونه تازه باید با شانتال بریم دنبال خنزر پنزر واسه دوقلوها که چیزی هم دیگه به اومدنشون نمونده . تازه با این هوای گند مزخرف برفی تورونتو که دو هفتهی تمام هست که بیست و چاهار ساعت آماده باش توفان دادن دیگه حس و حالی واسه آدم نمیمونه واسه چیز دیگهیی......
پینوشت - دلم یک عالمه آفتاب و هوای گرم در سواحل دریای کاراییب رو میخواد . جور که نمیشود . ولی دلم همچنان میخواد!
پدر همین الان* دارن میرن برای عمل بایپس قلب و آنژیوگرافی . به من تازه خبر دادن . خواهش میکنم دعا کنین که همه چیز به خوبی پیش بره........
* مامان که زنگ زدن ساعت شیش صبح بود به وقت ایران . نه و نیم شب تورونتو . باز هم نمیخواستن چیزی بگن اگر برادرم صداش رو در نیاورده بود . الان که این پست رو مینویسم ساعت ده و بیست دقیقهی شبه.......
پینفریننامهنوشت - شازده قراضه . از ته دلم میخوام عذاب بکشه کل خانوادهت که هشت ساله باعث این همه رنج نه فقط برای خانوادهی ما . بلکه برای یک فامیل شدین . به حرمت همهی این لحظههایی که پدر زیر عمل هستن و نفس یک خانواده توی سینه حبسه . به حرمت همهی اشکهای مامان و همهی دلشکستگیهای خودم و قلب خستهی پدر . که یک قطره آب خوش از گلوی هیچ کدومتون پایین نره و یک روز راحت نبینین و به زمین داغ بشینین دسته جمعی همهتون......
پیخودموخدانوشت - دلم شکسته بد جور.....
اینک من آن عمارت از پایبست ویرانم
آیا دوباره باز نخواهی گشت؟
نمیدانم.......
حمید مصدق / در رهگذار باد / ای کاش شوکران . شهامت من کو؟ / قسمت ششم