ناراحتم . دلم میخواهد داد بزنم سر داییجان که آخر دوست داشتن به چه قیمتی؟ وقتی همسرت نمیخواهد.....
همه چیز از یکشنبه شروع شد . وقتی که بالاخره مامان را راضی کردم و از زیر زبانش کشیدم که داییجان و دخترشیرینیفروش با هم مشکل دارند . گفتم میدانستم . که خیلی وقت است که میدانم . گفت از کجا . گفتم از همان جایی که من دختر توام و این چیزها را حس میکنم . گفتم چند ماه است که میدانم . از همان قبل از آخرین سفر دخترشیرینیفروش به یکی از همین کشورهای کفر . تلخی خندهی مامان پر واضح بود . گفت آره از همان موقع.....
گفت که دخترشیرینیفروش دیگر دلش نمیخواهد این جا بماند . گفت که داییجان پایش را کرده توی یک کفش که نمیرود جایی . مامان از دست داییجان هم دلخور بود که چرا نمیخواهد برود . که اگر بخواهد برود این برایش فرصتی طلاییست و گفت که داییجان دیگر کللن بیانگیزه شده نسبت به همه کس و همه چیز.......
پرسیدن این که چرا جدا نمیشوند کم از کفر گویی من نداشت آن لحظه . مامان عصبانی شد بود از حرفم . گفت که حرفش را هم نزن . بعید نبود اگر دم دستش بودم کتکم هم بزند برای این پیشنهاد بیشرمانهی اعلا . و بعد آرامتر گفت که داییجان دوستش دارد . بعد از دوازده سال هنوز هم مثل روز اول . بلکم شاید هم بیشتر . گفت تو و داییجانت لنگهی هم هستید و حرفتان را نمیزنید و همه چیز میماند و کپه و تلانبار میشود و آخرش میرسد به آنجا که نباید برسد . گفت من ایرادهای برادر خودم را خوب میدانم و پنهان نمیکنمشان . وقنی که جایی زمانی مقصر است میگویم که مقصر است . مامان گفت و گفت و گفت و گفت نگو طلاق و نگذاشت من حرفم را بزنم . آخرش هم گفت نه با خاله کوچیکه حرفی در این مورد میزنی و نه به خود داییجان و یا دخترشیرینیفروش........
مامان نگذاشت بگویم که حرف من چیست . مامان نگذاشت بگویم که آخر وقتی دخترشیرینیفروش دو پایش را در یک کفش کرده که میخواهد برود آیا کسی از او پرسیده که اصلن میخواهد برود آنجا چه غلطی میخواهد بکند؟ خرج و مخارج زندگیاش در یکی از گرانترین کشورهای دنیا را چه کسی میخواهد بدهد؟ آن هم دختری که همیشه لای پنبه بوده بدتر از خود من! مامان نگذاشت بگویم که دخترشیرینیفروش فقط در این چند ساله هی رفته دور زده و آمده . که آنجا زندگی نکرده و نمیداند سختیهای زندگی را . که دخترشیرینیفروش اگر هم برود دوام نمیآورد آنجا خیلی زیاد . که لایف استایل زندگی دخترشیرینیفروش چنان گره خورده در لایف استایل روزمرهی مرفه بیدرد ایرانی که لایف استایل اینجا را نمیتواند بپذیرد . و تازه بدتر از همه هم اینکه میخواهد برود درست زیر گوش دخترعموجانخانمدکتر که مو را از ماست میکشد و از آب کره میگیرد . تا به حال که میرفته برای سفر بوده . اگر برای زندگی بخواهد برود دخترعموجانخانمدکتر چنان حالی از او میگیرد و دماری از روزگارش در میآورد و سخت میگیرد بر او که سه ماه هم نشده دخترشیرینیفروش دمش را میگذارد روی کولش و برمیگردد سر خانه و زندگیاش و دیگر حرف زندگی خارج را هم نمیزند......
مامان نگذاشت بگویم که اگر میگویی داییجان مقصر است و من و داییجان لنگهی همیم . پس دلگیر نشو اگر من از داییجان دفاع میکنم . چون آنچه که من میبینم تو نمیبینی . مامان نگذاشت بگویم که اگر میگویم طلاق . برای این است که در این دوازده سالی که اینها باهمند هر اتفاقی که قرار بود بیفتد تا به حال الان دیگر افتاده بود و داییجان از این دوست داشتن یک طرفهاش هیچ ثمرهیی نمیبرد بیشتر از این . مامان نگذاشت بگویم که داییجان تازه اوایل چهل سالگیاش است و پیر نیست و هنوز کللی راه جلوی خودش دارد و اگر اینها از هم جدا شوند برای داییجان خیلی بهتر است و چشمش بازتر میشود به روی زندگی . که این دوست داشتن داییجان به درد خودش و دخترشیرینیفروش که هیچ . به درد جمیع عمههای خودش و من روی هم دیگر هم نمیخورد و فقط عذاب خودشان و دور و بریهایشان را زیاد میکند......
مامان نگذاشت من هیچ کدام اینها را بگویم و بعد هم منعم کرد که در موردشان حرفی مخصوصن به خاله کوچیکه بزنم که میدانست بازار کلهپاچه بارگذاری داغ میشود و گوشی تلفن جفتمان میسوزد چون احتمالن خیلی چیزهای دیگر هم هست که مامان ازشان فاکتور گرفته و به من نگفته که خاله کوچیکه حتمن به من میگوید........
مامان نگذاشت من حرفی بزنم . من هم قول دادم . من هم حرفی نمیزنم . فقط فریادم را در ذهنم خفه میکنم که هر بار بلندتر از بار قبل میپرسد «داییجان دوست داشتن به چه قیمت؟»......
دوس داشتن به هر قیمت
آخه چرا جای دایی ت می شینی
و تصمیم می گیری و قضاوت می کنی بچچه ؟
اینا جدا بشو نیستن عمو جان . نگران نباش . فقط نیاز به چند تا تلنگر محکم دارن که هیچ کسی حاضر نیست بهشون بزنه . من تنها کسی هستم که میتونم با داییم حرف بزنم بدون این که اون از زیرش در بره و سوکسه کنه و گوش بده به حرفم که چی دارم بهش میگم که من هم منع شدم از این کار . دردش رو من کشیدم محسن . رطب خورده هست که میتونه منع رطب کنه . اینا روز به روز دارن از هم دیگه دورتر میشن و زندگیشون سر هیچ و پوچ داره از هم میپاشه و هیچکسی حاضر نیست اون حرفی که باید رو بهشون بزنه . من میدونم که داییم چرا نمیخواد بره و دلیلش رو قبول دارم . شاید به نظر خیلیها احمقانه بیاد ولی من بهش حق میدم که نخواد اونجوری که همه ازش انتظار دارن قبول کنه که بره . خانومش هم تنها دوست نداره برای زندگی بره اون ور . دلش میخواد داییم هم باهاش باشه . دعواشون الان سره اینه . و اگر الان دعوا نخوابه . بعید نیست که یا جدا بشن از هم و یا تا ابد یه زندگییه خیلی سرد و یخ کنار هم داشته باشن . دلیل این که مامان دوست نداره من با داییم حرف بزنم . اینه که من در مورد نرفتنشون طرف داییم رو دارم و نه چیز دیگه .
منم طرف دایی تم !
بگو هیچ رقمه زیر بار رفتن نره !
باکی شم نباشه خودم هواشو دارم !!
منم باهات موافقم
وقتی میخواد بره باید بره
دوستی یک طرفه تهش میرسه به بن بست
کیا جان من غلط بکنم بگم بره!!!!! من میگم نره . چون هیچ کدووم بدون اون یکی دووم نمیآرن . همون جور هم که واسه محسن نوشتم اینا جدا بشو نیستن از هم . فقط الان دارن دو اعصاب نداشتهی دو تا خانواده پاتیناژ بازی میکنن و تانگو میرقصن!
نمی شه برای هیچکس تصمیم گرفت . . . موقعیت هر فرد و هر زوج متفاوته
میدونم آرش جان . من هم قصد تصمیم گیری ندارم براشون . فقط این وسط یک حرفهایی هست که باید زده بشه که گفتنشون چون سخته همه ازش طفره میرن . آخرش هم میدونم که خودم باید دست به کار بشم و همهشون رو بگذارم تو عمل انجام شده و بشینم با داییم حرف بزنم......