مامان گفتن «عکست کنار هفت سینه»
.
.
مامان بزرگ گفتن «عکست کنار هفت سینه»
.
.
خاله گفت «عکست کنار هفت سینه»
گفتم «خوبه حالا یه سین تو اسمم هست که همهتون عکسم رو گذاشتین کنار هفت سین»
گفت «هااا؟ آره راست میگی! سین داره تو اسمت!»
خندیدیم . خندهیی که تلختر از همهی گریهها شوری اشک توش هویدا بود........
پ.ن. دلم نمیخواست و نمیخواد که عکسم رو بگذارن کنار هفت سین . حس مرگ و مرده بودن بهم دست میده . منتها گاهی اوقات مجبورم به سکوت اجباری.......
عزیزم ! امسال عکس منم توی سفره هفت سین بودهههههه... اما خب من و تو که از رو نمی ریم. زنده ایم هنوز.
هیچ خبری نیست . آسوده بخواب
همین دیشب داشتم می گفتم : اگر یه روزی برم خارج هیچوقت بر نمی گردم مگر برای کفن و دفن عزیزان
دیگه هیچ وقت این حرف رو نزن . وقتی بیای این ور . این تبدیل میشه به یکی از بزرگترین کابوسهات که دلت نمیخواد هرگز اتفاق بیفته و حتا فکرش هم لرزهی بدی به تنت میاندازه . قول بده دیگه نگی این حرفت رو . قول بده . قول!