ده سال پیش . بیست و یک اسفند هزار و سیصد و هفتاد و نه . وقتی نیت میکردم که یه سیب تو عید هزار و سیصد و هشتاد بالا بندازم . هیچ فکرش رو هم نمیکردم چنان چرخی بخوره که امروز . بیستم اسفند هزار و سیصد و هشتاد و نه . بشینم مات و مبهوت به همهی این ده سال گذشته نگاه کنم .......
فردا تولد محسنه . مهر هزار و سیصد و نود که بیاد . ده سال از دوستی من و زری و عباس و محسن میگذره . خیلی اتفاقها تو این ده ساله افتاده . خیلی چیزها بالا و پایین شده . خیلیها رفتن و خیلیها اومدن و موندن . یکی از چیزهایی که موند . همین دوستی تقریبن ده ساله هست با همهی بالا و پایینهاش و دوریهاش و دیدنها و ندیدنهاش ......
یادم نمیره هیچ وقت بار اولی که محسن رو دیدم . تو دفتر دکتر زرقانی . من و زری بودیم و عباس و محسن . من و زری جوجههای صفر کیلومتر دانشکده بودیم هنوز . جلسهی معارفه بود برای همکاری با محسن و عباس که گردانندههای اصلی نشریهی فروغ(۱) بودن . من راستش بیشتر از روی کنجکاوی رفته بودم ببینم این محسن باقرلو . نویسندهی بورد ستون آزاد . کیه؟! که هم قلم طنزش قوییه و هم از طرفی آوازهی نیهیلیست بودنش کل دانشکده رو برداشته . تا اون زمان تو زندگیم یه آدم نیهیلیست واقعی رو از نزدیک ندیده بودم و داشتم میمردم از فضولییه این که این موجود!!!!!! چه جور چیزی میتونه باشه . و دو تا از فروتنترین انسانهای روی زمین و بهترین دوستهام رو همون جا . توی همون جلسه . تو دفتر دکتر زرقانی پیدا کردم و این دوستی ظرف چند ماه کوتاه چنان عمیق شد که محسن رسمن شد عمو جون ِ من . یکی از بهترین عموهایی که تو همهی زندگیم داشتم . و باور کنین من عمو زیاد داشتم و دارم!
بیست و یک اسفند اما . برای من تنها یادآور سالروز تولد محسن نیست . بیست و یک اسفند هزار و سیصد و هشتاد و دو . آخرین روزی بود که من ایران بودم . فردا هشت سال از اون روز میگذره . و من دقیق یادم میآد که تمام راه . تمام وقت تو هراز . وقتی همهی زندگی من جمع شده بود توی سه تا چمدون . همهش به این فکر میکردم که امروز تولد محسنه و من بهش زنگ نزدم چون اون زمان از روز تولدش متنفر بود اونم شونصد تااااااااا (۲) . زنگ نزدم و آخرین خاطرهی من و عباس و محسن از هم شد سه هفته قبل از رفتن من که مثل آدم بزرگهای زیادی متمدن خیلی رسمی جلو یکی از کتاب فروشیهای انقلاب از هم خداحافظی کردیم . هنوز هم که هنوزه نمیدونم چه مرگم شده بود اونروز که اونجور مسخره خداحافظی کردم و نه اونجور که باید و دلم میخواست . شاید از ترس این بود که میدونستم برم بغلشون اشکهام دیگه بند نمیآد . نمیدونم . شاید ..........
همهی این هفت سال گذشته . محسن اما . حلقهی اتصال من بود با همهی اونچه که پشت سر گذاشتم و رفتم . محسن بود که اولین وبلاگ من رو برام ساخت و وادارم کرد به نوشتن . محسن بود که باعث شد همهی این سالها حس کنم هنوز هم تو جمع بچههای دانشکدهام هرچند که دیگه اونجا نیستم . محسن بود که باعث آشنایی من با چند تا دوست خیلی خوب شد . مثل راضیه و فرهاد که همچنان چند ساله قراره بیان کانادا و واسه من یه قابلمه شیرین پلو نذری بیارن . مثل رضا که خودش بالاخره رو وصله داد به شهر بهار نارنج و الان معلوم نیست کجای مالزی داره چرخ میخوره . مثل آرش که فرقی نداره خودش یا من تو چه مود گند مزخرفی باشیم همیشه پایهی جفنگ بازییه . و خیلیهای دیگه .......
این همه زر زدم که بگم تولدت مبارک محسن . تولد تو و همهی دوستیهایی که هیچ وقت ِ هیچ وقت ِ هیچ وقت گم نمیشن . دوستت دارم یک عالمه . مراقب خودت باش رفیق که حالا حالا ها باید بمونی . دست کم ِ کم ِ کمش . واسه خاطر همه اونهایی که دوستت دارن .......
تولدت مبارک عمو جان ................
(۱) نشریهی فروغ - که عباس مدیر مسوولش بود و محسن سردبیرش اگر اشتباه نکنم و منم قرار بود!!!! مدیر اجراییش بشم . که عمرش طفلک به دنیا نبود و به بیشتر از سه - چاهار شماره نرسید و نه تنها خودش توقیف شد . عباس به اون عظمت رو هم با خودش تقریبن کرد تو قیف!
(۲) همون اوایل دانشکده بود که تو یه شب شعر محسن یه شعری خوند که من عاشقش شدم با عنوان بیشتر - کمتر . از کل شعر الان فقط بیت آخرش یادمه "تو را میپرستم به اندازهی خدا - شاید هم بیشتر / و خدا را میپرستم به اندازهی تو - شاید هم کمتر" . آخرش بعد شیش ماه پاپی شدن وقتی شعر رو نوشت و برام آورد دیدم زیر امضاش نوشته
"روز نحس تولدمان
بیست و یک اسفند هزار و سیصد و هشتاد
از روز تولدم متنفرم شونصد تا - شاید هم بیشتر"
سلام عشقم... سلام به یاد اون روز توی دفتر جامعه فرهنگی...به یاد تولد محسن...به یاد عباس.. به یاد دوستی مون....
چیکار کردی بچه ؟!
تو که نابودمون کردی رفت !
مهسا ... یه عالمه ممنون دوست خوبم
هیچوخت محبت و لطفتو فراموش نمی کنم عزیز
الهی که هر جا هستی سالم و شاد و خوشبخت باشی ...
به هر حال این تولده بهانه ای شد برای اینکه تو اون قلم جادوئیت رو از قلمدان بیرون بیاری .
عالی نوشتی . از همیشه زیباتر
بابا قلم جادویی !
راستی مهسا بچچه داری در چه وضعیه ؟!
اگه زندگی نمی چرخه میگن سالمندم خوبه ها !!
انصافن این متن ؛ فوق العاده بود.
توو این نیمه شب تهرانی خیلی چسبید.
ایول. مرسی.